BooM RooM



The hardest battle that you have to fight in it, Is the battle between what you feel and what you know
سختترین نبردى که باید در آن بجنگى؛ نبردیست میانِ  آنچه حس میکنى و آنچه میدانى. .

سلام. ممنون از کسایی که گزینه قطع دنبال رو نزدن. نپرسین شما کی هستی دیگه!! :) بعدا خودتون متوجه میشین :) این وب یه دفترچه یادداشته. پس می نویسم هرچی که از مغزم عبور کنه. مخلص همگیتون تا پست بعدی.



The hardest battle that you have to fight in it, Is the battle between what you feel and what you know
سختترین نبردى که باید در آن بجنگى؛ نبردیست میانِ  آنچه حس میکنى و آنچه میدانى. .
سلام. ممنون از کسایی که گزینه قطع دنبال رو نزدن :)  نپرسین شما کی هستی دیگه!! :) شاید بعدا خودتون متوجه بشین :) این وب یه دفترچه یادداشته. پس می نویسم هرچی که از مغزم عبور کنه. مخلص همگیتون تا پست بعدی.


دیروز تو باشگاه استاد بهم گیر داد. شش هفته دیگه مسابقات انتخابی استان برگزار میشه و از من تلاش بیشتری رو می خواد. بهم گفته باید 10 کیلو کم کنی تا حرفی واسه زدن داشته باشی. از طرف دیگه فشارهایی که دانشگاه بهم وارد می کنه؛ من نخوام مسئولیتی رو قبول کنم کی رو باید ببینم؟! بزرگترین چالش در حال حاضر مسئله تند خوانیه. خدایا به حق این اعیاد کمکمون کن :) عید همگی مبارک
پ.ن: گفتم شما که می خواید ترافیک بسوزونید پس چرا اون ترافیک یه تصویر بدرد بخور نباشه :)


زندگی کنید و خوشبخت باشید. هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند، همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه می‌شود: صبر و امید. .
-کنت مونت کریستو (الکساندر دوما)

 
 

Don't forget to make time for yourself today
فراموش نکن امروز برای خودت وقت بذاری !


بیشتر اوقات دنبال اینیم که دیگران رو راضی نگه داریم یا  که یه ملتی رو مجذوب خودمون کنیم و در عین حال به شکل زیبایی گند میزنیم. این یه حماقته :) آیا اون تغییر رو در زندگی هامون پیدا کردیم؟ آیا تاریخ تحول داریم؟ وقتی که به دنیا اومدیم اسممون رو پدر و مادرهامون انتخاب کردن؛ اما تا به حال به این فکر کردین این اسم رو روی یه کتابی یا توی تاریخ به هر قیمتی بنویسیم؟! تنها جایی که اسمامون مفت حک میشه سنگه قبرامونه :) واسه خودت زندگی کن و به برنامه هایی که داری فکر کن. زندگی داستانه. داستانت رو خوب بنویس :)) اگه خوب بنویسی عاشق خودتون میشی :)

پ.ن:بخوام‌ فارسی‌سخت‌بگم داره پدرم درمیاد!اما من اون انتقام رو می گیرم نه از کسی بلکه از خودم :)

درباره تصویر: کوکنهوف -در زبان هلندی به معنای حیاط آشپزخانه (Kitchen Court)- یا باغ اروپا بزرگترین باغ گل جهان که در نزدیکی شهر لیسه(Lisse- در جنوب آمستردام) در هلند واقع شده به عقیده بسیاری از بازدید کنندگان آن، زیباترین فضای سبز جهان است :) این باغ 32 هکتاری در طول سال حدود دو ماه (از 20مارس تا 20می) به روی بازدیدکنندگان باز می شود و میلیون ها لاله در آن به نمایش درمی آید. به اعتقاد اکثر گردشگران، هلند واقعی را می توان در کوکنهوف یافت. (منبع)


استادمون حین مرور فن هایی که انجام میدیم کلی حرف انگیزشی میزنه. دیروز گیر داده بود به پروفایل بعضی از بچه ها :) آخه خیلی جالبه که پروفایل یه بچه دوازده ساله این باشه که "تک درختی تیره بختم" آخه چجوری میشه؟! :))) بعدش استادمون گفت : آدمای ضعیف وابسته چیزهای ضعیف میشن. این جمله به قلبم نشست و خیلی وقته دارم روش فکر می کنم. لطفا سطح انتخاب هاتون رو بالا بیارین چون که هوای بالا خیلی بهتره. کسی که یک بار طعم اول شدن رو چشیده باشه همه جور دردی رو تحمل میکنه تا اول بمونه و این هم یادتون باشه اگه اول نیستیم یا تلاشمون کمه یا باور داریم که اول نمیشیم. مهم اول بودن توی زندگیه خودتونه! با خودتون رقابت کنید.
من یه کشتی گیرم تو سبک آزاد و مخلص هرکی که گوش شکسته است. دیروز دو فایت موفق و یک شکست داشتم و استاد بهم جایزه داد. قبل مسابقات انتخابی حق خوردن سرخ کردنی و شیرینی و نوشابه و اینا رو مطلقا نداری. جایزم خوردن یه فلافل بود ^_^ خوش مزه ترین فلافلی بود که تا به اون لحظه با کلی عضله درد می تونستم بخورم ^_-
زندگی هاتون پر رونق. یاعلی
- هنوز درگیر پروفایله‌ام آخه واقعا چجوری امکان پذیره؟ به کجا داریم میریم ما  -_-
ترجمه تصویر: ممکنه ماجراجویی بهتون آسیب برسونه اما مطمئن باش یکنواختی می کشتت!!!


استادمون حین مرور فن هایی که انجام میدیم کلی حرف انگیزشی میزنه. دیروز گیر داده بود به پروفایل بعضی از بچه ها :) آخه خیلی جالبه که پروفایل یه بچه دوازده ساله این باشه که "تک درختی تیره بختم" آخه چجوری میشه؟! :))) بعدش استادمون گفت : آدمای ضعیف وابسته چیزهای ضعیف میشن. این جمله به قلبم نشست و خیلی وقته دارم روش فکر می کنم. لطفا سطح انتخاب هاتون رو بالا بیارین چون که هوای بالا خیلی بهتره. کسی که یک بار طعم اول شدن رو چشیده باشه همه جور دردی رو تحمل میکنه تا اول بمونه و این هم یادتون باشه اگه اول نیستیم یا تلاشمون کمه یا باور داریم که اول نمیشیم. مهم اول بودن توی زندگیه خودتونه! با خودتون رقابت کنید.
من یه کشتی گیرم تو سبک آزاد و مخلص هرشخص ورزشکاری هستم. دیروز دو فایت موفق و یک شکست داشتم و استاد بهم جایزه داد. قبل مسابقات انتخابی حق خوردن سرخ کردنی و شیرینی و نوشابه و اینا رو مطلقا نداری. جایزم خوردن یه فلافل بود ^_^ خوش مزه ترین فلافلی بود که تا به اون لحظه با کلی عضله درد می تونستم بخورم ^_-
زندگی هاتون پر رونق. یاعلی
- هنوز درگیر پروفایله‌ام آخه واقعا چجوری امکان پذیره؟ به کجا داریم میریم ما  -_-
ترجمه تصویر: ممکنه ماجراجویی بهتون آسیب برسونه اما مطمئن باش یکنواختی می کشتت!!!


هر زمان که درد خیلی کُشنده و شدید باشد، مطالعه، چاقوی درد را کُند می‌کند.
برای منحرف کردن ذهنم از افکار مأیوس کننده، صرفاً نیاز دارم به کتابها پناه ببرم.
(تسلی بخشی‌های فلسفه - آلن دوباتن)


مدتی میشه که نبودم پس اول سلام :) امیدوارم حالتون خیلی خیلی خوب که نه عالی باشه ^_^
   جمعه(هفته گذشته)بود که قصد سفر کردیم و با لیستی از کتاب به همراه پسر عموم عازم تهران شدیم. توی ماشین بیشتر از موفقیت و استارت برای رسیدن ها حرف می زدیم تا از طولانی بودن مسیر بهترین استفاده رو برده باشیم. سر صحبتش بیشتر روی مدیریت داشتن خود آدم روی خودش بود :) که من توی این یه قلم زیاد جالب عمل نمی کنم اما زندگی هم مجال این رو بهم نمیده که بیشتر از یکبار زندگی کنم پس باید یادش بگیرم. کلی کتاب هم ایشون به لیست اضافه کردن :)
   بالاخره رسیدیم و بعد از استراحت با شور و شعفی خاص آماده رفتن به مصلا امام خمینی شدیم. وارد نمایشگاه که شدیم متوجه شدم مردم بیشتر از اینکه به فکر آوردن درک از کتابا به ذهن هاشون باشن، به فکر بردن و تکه تکه کردن ساندویج به معده هاشون بودن :| در کل بازار فست فود بسیار بسیار داغ و بوی نه چندان مطبوعش برای ما عذاب آور بود. به اولین غرفه که رسیدم دیدم بحث بحث بند کاغذ و گرون شدنه کاغد بود. فروشنده اون نشر توضیح میداد و می گفت میدونین کاغذ بندی 480 تومن یعنی چی؟! آخه مگه من ناشرم یا قراره ناشر بشم که باید از این چیزا سر در بیارم :/ (والا) در کل به هر بهانه ای که بود همه چی دست به دست هم داد تا من فقط بتونم از اون لیست طویل چند کتابی رو تهیه کنم. خدا رو شکر که 2 تا بن دانشجویی هم داشتم :| الهی که روزی برسه تا تخفیف توی ایران معنا نداشته باشه و اجناس به قیمت واقعیشون عرضه بشن :) خیلی مخلصیم
پ.ن: یه هفته است باشگاه نرفتم :| فردا استاد نَکُشَدَم صلوات :/
(بخشی از کتب :)


Perfect people aren't real and real people aren't perfect
آدمای بی‌نقص واقعی نیستن و آدمای واقعی بی‌ عیب و نقص نیستن


پریروز تو باشگاه باز وزن کشی داشتیم؛ استرس زیادی داشتم و نمی دونستم که اگه به حدی که استاد بهش اشاره کرده بود نرسیده باشم چه بلایی قراره سرم بیاره، سر همین وایسادم ته صف. زمان سریعتر از چیزی که انتظار داشتم می گذشت. نوبت من شده بود و باید میرفتم روی ترازو. چشمام رو بستم و رفتم؛ دیدم سید می خنده و میگه: ها کا همینه :) (بچه کازرون شیرازه) یه نگاهی به استاد کردم دیدم ته چهره یه لبخند خفیفی پیدا میشه :) 4 کیلو کاهش وزن داشتم و همش تا 20 خرداد 6 کیلو دیگه مونده بود. انگار دنیا رو بهم داده باشن سر از پا نمی شناختم. می دویدم اما احساس تشنگی نمی کردم اون تایم دو ساعته مال من بود و من از فرط شادی، روزِگی رو فراموش کرده بودم :) با این تلاش و انگیزه ای که تو خودم میبینم و اگه به امید خدا آسیب نبینم حتما یکی از انتخابی های استان منم!

تو آهنگام داشتم چرخ میزدم و این رو واسه این پست انتخاب کردم :

دریافت ! نشد که به شکل مدیا قرار بدم :/

+ نماز روزه هاتون قبول باشه :))) التماس دعای خیر :)

+ قالبم چطور شده؟؟! :)

ترجمه تصویر: اینکه یکی رو خوشحال کنی مهمه و این مهمه که از خودت شروع کنی :)


هر زمان که درد خیلی کُشنده و شدید باشد، مطالعه، چاقوی درد را کُند می‌کند.
برای منحرف کردن ذهنم از افکار مأیوس کننده، صرفاً نیاز دارم به کتابها پناه ببرم.
(تسلی بخشی‌های فلسفه - آلن دوباتن)


مدتی میشه که نبودم پس اول سلام :) امیدوارم حالتون خیلی خیلی خوب که نه عالی باشه ^_^
   جمعه(هفته گذشته)بود که قصد سفر کردیم و با لیستی از کتاب به همراه پسر عموم عازم تهران شدیم. توی ماشین بیشتر از موفقیت و استارت برای رسیدن ها حرف می زدیم تا از طولانی بودن مسیر بهترین استفاده رو برده باشیم. سر صحبتش بیشتر روی مدیریت داشتن خود آدم روی خودش بود :) که من توی این یه قلم زیاد جالب عمل نمی کنم اما زندگی هم مجال این رو بهم نمیده که بیشتر از یکبار زندگی کنم پس باید یادش بگیرم. کلی کتاب هم ایشون به لیست اضافه کردن :)
   بالاخره رسیدیم و بعد از استراحت با شور و شعفی خاص آماده رفتن به مصلا امام خمینی شدیم. وارد نمایشگاه که شدیم متوجه شدم مردم بیشتر از اینکه به فکر آوردن درک از کتابا به ذهن هاشون باشن، به فکر بردن و تکه تکه کردن ساندویج به معده هاشون بودن :| در کل بازار فست فود بسیار بسیار داغ و بوی نه چندان مطبوعش برای ما عذاب آور بود. به اولین غرفه که رسیدم دیدم بحث بحث بند کاغذ و گرون شدنه کاغد بود. فروشنده اون نشر توضیح میداد و می گفت میدونین کاغذ بندی 480 تومن یعنی چی؟! آخه مگه من ناشرم یا قراره ناشر بشم که باید از این چیزا سر در بیارم :/ (والا) در کل به هر بهانه ای که بود همه چی دست به دست هم داد تا من فقط بتونم از اون لیست طویل چند کتابی رو تهیه کنم. خدا رو شکر که 2 تا بن دانشجویی هم داشتم :| الهی که روزی برسه تا تخفیف توی ایران معنا نداشته باشه و اجناس به قیمت واقعیشون عرضه بشن :) خیلی مخلصیم
پ.ن: یه هفته است باشگاه نرفتم :| فردا استاد نَکُشَدَم صلوات :/
(بخشی از کتب :)


دیشب از خبر ساعت 21 شنیدم خواننده جوان و محبوب آقای بهنام صفوی بعد مدت ها دست و پنجه نرم کردن با بیماری به آرامش ابدی رسید. آهنگ خوشبختی ایشون خاطره های زیادی واسم ساخته. روحت شاد مرد. .

بعد شنیدن این خبر یاد رفیقم کاکا خلیل افتادم؛ با امسال 6 سال میشه که با سرطان درگیره. دار و ندار زندگی پدرش خرج هزینه های سرسام آور بیمارستان و شیمی درمانی شده؛ یاد این افتادم که بیماریش وارد مرحله متاستاز شده. بعضی وقتا که با هم  صحبت می کنیم بهم همیشه یه جمله رو گوشزد میکنه و اون اینکه "حتی تو خود کلمه ناامیدی یه امید هست پسر :)"! از هیچ چیزی ترسی نداره، حتی رفتن. اما همیشه با بغض میگه: مامانم. . همه رفتنی هستن اما بعضی رفتن ها، خیلی دردناکترن. به امید معجزه ای در حالت رفیق. خواهشا برای سلامتی همه مریض ها دعا کنید. .

+ فقط اون تیکه از اهنگ خوشبختی که آیهان میگه: اورگیمنن سنی چوخ سویرم. .

+ اگر مثبت ننوشتم ببخشید. .


A candle loses nothing by lighting another candle
یه شمع با روشن کردن شمع دیگه چیزی رو از دست نمی‌ده


به نام خالق مهربانی ها.

دوستان سلام و لحظه لحظه زندگیهاتون بخیر و شادی.

امروز کتاب "چگونه کتاب بخوانیم" - مارتیمر جی. آدلر  رو تموم کردم. این کتاب فوق العاده است :) این کتاب جزو کتابهایی هستش که تاثیر گذاری عجیبی بر مطالعه شخص داره و سطح فکری آدمی رو به اندازه قابل توجهی ارتقا می بخشه. بزرگترین فکری که، ذهنم درگیر اون شده اینه که بتونم آثاری رو که آقای آدلر به عنوان مثال های کتابش ارائه کرده تهیه کنم و تک تک اونها رو به روش صحیح بخونم. جمله ای از این کتاب که بر دلم نشست در قسمت سطوح مختلف فکری این بود که" خواننده؛ از کتابی که درک کمتری در اون براش اتفاق می افته؛ بهره یادگیری بیشتری می بره؛ چون سطح فکری نویسنده فراتر از خواننده بوده و خواننده چاره ای جز تلاش برای رسیدن به اون سطح بالاتر برای درک نداره". امیدوارم این کتاب رو تهیه کنید و بخونیدش :) به امید فرداهای بهتر.

+ آهنگ صبگاهی ورزشمه. بیسش بالاست. اگه اذیتتون میکنه اصلا پلی نکنین :) خیلی وقته موزیک هایی گوش میدم که نفهمم چی میگن :)))

درباره تصویر: هاوین یکی از کانال هایی هستش که به شدت توصیه میشه :)


۶ ماه تمرکز و سخت کار کردن می تونه پنج سال تو رو تو زندگی جلو بندازه. قدرت ثبات و خواسته رو دست کم نگیر!
  از دمدمی مزاج ها متنفرم! گرچه مدتی هم بخاطر شرایطی دمدمی شده بودم اما الان بهترم! قبلنا کنترلی رو ذهنم نداشتم عین یابو هرطرف دوست داشت می رفت و القصه!  اما حالا انگار دست خودمه هههه :) روزهامون قرار نیست خوب یا عالی باشن. با یکی از دانش آموزام صحبت می کردم متوجه شدم منتظر روزهای خوب و خوش و خرمی هست که فقط تو خیال خودش پیدا میشه؛ این مدل خیال های مخملی رو دوست دارم :) اما زهی خیال باطل! روزای خوب اومدنی نیستن؛ ساختنی هستن :) هیچکی بی درد نیست؛ با درد، غالب بر درد بشی، اون روز تو تردی :)
+ خردادی ها ^_^ کسی هست؛ اعلام آمادگی کنه :)))) بی برنامه نیستیم ^_-
+ تهران- دفاع- پروژه.


همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس                   که درازست ره مقصد و من نوسفرم

[حضرت حافظ]


از خداوند برای شما عزیزان تقدیری سراسر خیر و برکت، شادی، سلامتی، خوشبختی، سعادت دنیا و آخرت و عاقبت بخیری خواستارم .

# واسه همدیگه خیلی دعا کنیم.

+ التماس دعای خیر دارم از تک تک دوستای خوبم توی این ایام مبارک :)


مفهوم زندگی، تلاش دائمی است، پس هیچ‌گاه آرام و ساکن ننشین - چار داروین

وقتی حدود دو و نیم دهه پیش به سل مبتلا شده بودم، دریافتم که نیروی اراده» موروثی‌ام به طرز غریبی بی‌اثر شده است. در آن روزها، تنها درمان، استراحت در بستر و ورزش‌های به دقت درجه بندی شده بود. نمی‌توانستیم عزم‌مان را برای بهبود جزم کنیم و افراد مصمم و سرسخت» مسلول، عموما حالشان بدتر بود و زودتر از پا درمی‌آمدند. ولی من دریافتم گوش دادن به جسمم اهمیتی حیاتی در درمانم داشت. وقتی توانستم نسبت به جسمم حساس باشم، بشنوم» که خسته‌ام و به استراحت بیشتری نیاز دارم یا حس کنم جسمم آن‌قدر قوی شده که بتوانم ورزش‌ها را بیشتر کنم، رو به بهبود رفتم؛ و وقتی دریافتم آگاهی جسمم دچار وقفه شده(حالتی شبیه به آنچه بیماران در روان‌کاوی تجربه می‌کنند وقتی می‌گویند ذهن‌شان با آن‌ها» نیست.)، حالم رو به وخامت رفت. این شاید برای کسی که به شدت بیمار است، دیدگاهی زیادی شاعرانه یا عرفانی» به نظر آید ولی در واقع برای من مساله‌ی مرگ و زندگی، مقوله‌ای طاقت فرسا و تجربی بود.  تا جایی که می‌توانم قضاوت کنم باید بگویم که این در مورد سایر بیماران هم صدق می‌کرد. پفاندرس[فیلسوف آلمانی] می‌گوید:اراده گوش کردن است.» که مشخصا همان گوش دادن» به جسم را در ذهن متبادر می‌کند.


[با استعداد»، هم‌چون تیراندازی‌ست که هدفی را می‌زند که دیگران قادر به زدنش نیستند؛ نابغه»، هم‌چون تیراندازی‌ست که هدفی را می‌زند که دیگران قادر به دیدنش نیستند] - آرتور شوپنهاور
چه آرامشی توی این عکسه :))) دلم می خواد یه هفته بدور از هرچیزی توی اون کلبه فقط به خودم فکر کنم و چراهای توی ذهنم :)
+ یکم حالم گرفته است :/ حین مرور فن، سرِ کول انداز ناقصی که روی کتف حسین ملکی زدم؛ کتفش به فنا رفت :( بدون شک یکی از گزینه ها مسابقات استانی حسینه. خدا کنه آسیبش جدی نباشه و توی این 9 روز خوب بشه تا سر تمرینات برگرده. دعا کنید که بوم بوم خرابکاری کرده :(


هنگامی‌ که مصمم به عمل شدید، باید درهای تردید را کاملأ مسدود سازید

پریشب تلفنم زنگ خورد. بعد از سلام و احوالپرسی فرمودن، اسدی هستم مستر بوم بومیان و از طرف کمیته امداد حضرت امام باهاتون تماس می گیرم. سریع گفتم: بله بله خیلی خوشوقتم :) ازم پرسیدن روز عیدی آمادگی دارید؟؟!  یکم جا خوردم، تو روز تعطیل، اونم عید فطر. گفتم: بله آمادگی لازم رو دارم :) خیلی هم عالی. پس، فردا ساعت شش و نیم صبح آماده باشید. تلفن رو قطع کردم و روی میز تحریر گذاشتمش یه نگاهی توی آینه‌ی روی میزم انداختم، واقعا آماده‌ای پسر؟! 

ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه شب بود. حال و هوای خیلی عجیبی داشتم، یاد بچگیام افتادم :) بچه که بودم وقتی قرار میشد فردا جایزه بگیرم یا سفری می خواستم برم یا حتی کفش نویی خریده بودم که فردا می خواستم بپوشم اون شبها برام شبهای متفاوتی میشد و خوابم نمیبرد؛ مدام رویا پردازی می کردم. من توی یه خواب عمیق بودم که آلارم ذهنم به صدا در اومد؛ ساعت ۵:۳۰ دقیقه صبح. از اون معدود دفعاتی بود که آلارم گوشی بیدارم نکرده بود؛ ساعت زنگ گوشی رو خاموش کردم تا مزاحم خواب خانواده نباشم؛ بعد خوندن نماز جاتون خالی، روز عیدی واسه صبحونه املت می چسبید. بعد اینکه املت رو بر بدن زدم بدون پیاز :) رفتم تا آماده بشم؛ اول تیپ سنگینی زدم. خیلی خوشحال بودم که این لباس ها رو روز عیدی به تن دارم اما یادم افتاد من به جایی میرم که آدماش با خط فقر فاصله زیادی دارن، لباسام رو عوض کردم تا خدایی نکرده، دلی نشکنه که چرا ما نداریم. تلفنم زنگ خورد، اسدی بود - آقای بوم بومیان آماده‌اید؟ سرکوچتون منتظرتون هستیم - باشه؛ چشم الان خودم رو بهتون می رسونم. من در دریایی از دریاهای ذهنم که معطوف شده بود به کلمه -آماده‌ای- در حال شنا بودم و همه چی رو به خدا سپرده بودم. وقتی سوار ماشین شدم بهم گفته شد: ما برای جمع آوری فطریه به محل مورد نظرتون میریم اونجا قطعا می بینیدشون؛ اگر هم راضی نشدید به منزلشون میریم. گفتم باشه هرطور صلاح می دونید، بزنید بریم، فقط بریم :)) یکم ذوق زده شده بودم داشتم مسئولیت بزرگی رو قبول میکردم. جاده آسفالته تموم شد و وارد مسیری شسته شدیم نیم ساعتی میشد که توی ماشین بودیم. دهنم خشک شده بود، ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت. تا اینکه رسیدیم. من کنار مسجد کنار نمازگزارایی که برای نماز عید فطر اومده بودن درست کنار صندوق کمیته امداد ایستاده بودم. روستاییامون چقدر خوبن :))) چقدر گرم، چقدر مهربون، چه بچه های ساده و پاکی :) گوشه چشمم به حرکاتی جلب شد، اسدی بود اشاره می کرد خودشه  و می‌خندید :) منم هاج و واج نگاه میکردم یعنی کدومشون رو می گفت، اینجا پره آدمه. آقای اسدی سمتم اومد و گفت اون لباس صورتیه، همونی که لباس مدرسه تنشه. گفتم واقعا خودشه :) گفتن: مطمئن باشید، خوبه هنوز عکسش رو دیدین. احساس می کردم قلبم از جاش داره کنده میشه، واسه لحظه ای احساس کردم روی تشک کشتی‌ام و داره تایم دوم کشتی آغاز میشه چون این تپش رو فقط روی تشک احساس کرده بودم. محو نگاه کردن به خانم کوچولو بودم که قرار شده بود من رنگهای دنیاش رو رنگین تر کنم. دیدم  با بچه های دیگه به سمتم حرکت کرد و اومد، سلام دادن و من فقط نگاه می کردم. یکی از پسرا گفت: عمو شکلات برنمیداری مگه! تازه فرصت کردم تا دستاشون رو ببینم، ظرف هایی به دست داشتن که پر شکلات های رنگی رنگی بود :) نه از اون رنگی رنگیا، نه. چند نوع شکلات رو با هم قاطی کرده بودن. الان فکرش رو میکنم نه جواب سلام دادم و نه عید رو بهشون تبریک گفتم، من چقدر بی ادبانه بر خورد کردم. یه شکلات از ظرف نرگس کوچولو برداشتم و لبخند زدم. یکی از دندون هاش افتاده بود و خنده هاش رو خیلی جذاب و با نمک کرده بود. آقای اسدی پیشم اومدن و گفتن: تبریک میگم. بهش گفتم: من که چیزی قبول نکردم. گفتن: نه هم نمی تونین بگین. راست می گفت. حالا من یه پدر معنوی‌ام و دخترم نرگس فرزند یازده ساله معنوی من. ازم پرسیدن می خواین بریم منزلشون. گفتم: نه. هر چقدر کمتر من رو ببینن بهتره نمی خوام نیتم رو خراب کنم. دلم شکست وقتی دیدم نرگس خانم از داشتن پدر محرومه، دلم شکست وقتی دیدم فقر اقتصادی نذاشته که دخترم بعد ۲۰ روز تعطیلی مدارس، روز عیدی، نداشته باشه تا لباس دیگه ای بپوشه. خدایا از اون اول هم روی کمک خودت حساب کردم من که عددی نیستم؛ خدایا مسئولیت بزرگی قبول کردم، حامی مالی دخترکوچولوی خوشگلی شدم خودت کمکم کن.

+ دیروز تولد بابایی بود :) بعد از دیدن نرگس کوچولو فقط فقط خدا رو شکر می کردم که باباییم هست :) اومدم خونه وقتی تعریف کردم کجا بودم و چی شده؛ یجوری نگام می کردن که نگو نپرس :) بعد سکوت اولین چیزی که شنیدم این بود: چـــــــــی 0_0 ؟؟! دعامون کنید.


عاشق کسی نشید که در حال حاضر از شکست عشقی رنج میبره؛  اون زخمیه و از شما بعنوان چسب زخم استفاده میکنه؛

 با این اوصاف قهرمان اونیه که زخم های خودش رو خودش درمان کنه و بعد به بقیه یاد میده چجوری اینکارو انجام بدن.
بعد مدتی سلام :) لحظه های تک تکتون بخیر :)
ایام ایامه نه چندان جالب و یه جورایی نچسب امتحاناته؛ ضمن آرزوی موفقیت های بزرگ امیدوارم امتحاناتتون که موفقیت های خرد در راستای موفقیت های بزرگه با نمره های الف گذرونده بشه :) و بزنین پودرشون کنید :)
حال آقا ملکی به شدت خوبه ^_^ تقریبا نیم ساعت دیگه پیش هم خواهیم بود. خدا رو شکر به تک تک برنامه هایی که روی کاغذ نوشته شده بود رسیدم و چشم انتظار رسیدن تایم وزن کشی بعدیم. لذت خاصی داره کارایی که رو کاغذ نوشته میشه رو عملی کنی. قبلتر ها فک می کردم دنیای من رو آدمای اطرافم تشکیل میدن اما الان فقط اینو میدونم که خودم، همه دارایی خودم هستم؛ هیچ وقت روی هیچ کس حساب باز نکنین. وقتی بهترین باشی دیگران به سمتت خواهند اومد نه که تو بری سمتشون. . ای پست رو با یه شعر تموم میکنم :)
گر مرد رهی، غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن، هنر گام زمان است
"ابتهاج"


ایام ایام امتحانات بود.از اونجایی که از بچه های ورودی جدید بودم فقط به اول شدن فکر میکردم. آنقدر خودم رو غرق کتابها می کردم که فراموش میکردم بایستی غذایی می خوردم. به وضع ظاهرم هیچ توجهی نداشتم. امتحانات به پایان رسید؛ چند هفته بعدش دعوتنامه ای به دستم رسید که من رو به جشن دانشجویان ممتاز دعوت کرده بودن. به قدری درگیری واسه خودم درست کرده بودم که حتی توی اون مدت وقت نکرده بودم صورتم رو اصلاح کنم. جشن فردا بود و من امروز کلی کلاس داشتم. زمان گذشت و خورشید ندای برپا سر داد. ساعت نه صبح جشن شروع میشد و من  هشت صبح باز کلاس داشتم. داشتم دست و صورتم رو می شستم که نگاهی به آینه انداختم و حالم از خودم بهم خورد. وضعیت ظاهری یه جنگ زده از من بهتر بود. نه ماشین موزری بود که بتونم حرکتی بزنم نه تیغی و نه ژیلتی. به خودم گفتم این وضعش نیست، یه حرکتی بزن؛ تو تا شهرت تو دانشکده کلا دو ساعت فاصله داری. رفتم سر کمدم و شروع به گشتن کردم یه ژیلت  مشکی پیدا کردم، اما من که همیشه از آبی رنگش استفاده می کردم این واسه کی بود و چرا تو کمد من بود؟! ( کمدای خوابگاه ما که دراشون قفل ندارن که بخوان قفل بشن، حالا اگه یکیشم قفل داشته باشه کلید نداره :/ ) القصه. هیچ چیزی واسم اون لحظه مهم نبود و فقط به یه ظاهر خوب فکر میکردم حتی پی بیماری های پوستی و ایدز رو هم به تنم زدم، خیلی مصمم به سمت پاکستان( حمام کنونی) حرکت کردم. وقتی ژیلت رو تو دستم گرفتم دست به دعا برداشتم و گفتم خدایا رحم کن، ژیلت رو گذاشتم پیش خط ریش و کشیدمش به سمت پایین. آقا ژیلت گیر کرد و تکه ای ریش ما رو از جاش کند. چشمام پر از اشک شد، آخه خدا چرا؟! سرم رو انداختم پایین که گوشه ای از چهار گوشه پاکستان یه ته صابون رنگ و رو رفته دیدم، برش داشتم و بعد ایجاد کف، باز اون ژیلت کند رو گذاشتم روی پوست صورتم دیدم که نمی کنه و میزنم. با کلی داستان صورتم رو اصلاح کردم و بعد دوش رفتم اتاق تا آماده بشم. وارد اتاق که شدم رفیقم کامران بهم گفت داداش دعوا کردی؟! گفتم چطور مگه؟! گفت صورتت پر از خطای قرمزه. باز هم حالم گرفته شد و بهش گفتم کامران کِرمی، ادکلنی، الکلی چیزی داری؟ پاشد رفت سر کمدش، درکمد رو که باز کرد دیدم چقدر صابون نو، چقدر ژیلت، با حسرت خاصی یاد بدبختی های نیم ساعت پیشم افتادم. به زور کرم و الکل و این چیز میزا هم پوست صورتمون رو شفاف کردیم و هم اون خط و خش ها رو برطرف کردیم. بهش گفتم داداش فک کنم سایز من و تو بهم بخوره، اون کت مشکیت رو بهم قرض میدی؟! کامران : این چه حرفیه داداش واسه خودت :)  بعد اون خودم رو به کلاس رسوندم؛ کلاس های خانم نوری از کلاسهایی بود که دوست نداشتم از دست بدم. طبق هماهنگی هایی که با استاد انجام داده بودم، ساعت 8:45 استاد با اشاره ای رخصت خروج از کلاس رو بهم داد. لحظه هایی که داشتم به سمت سالن آمفی تئاتر می رفتم فقط به جایزه فکر می کردم و خدا خدا می کردم که نقدی باشه. مراسم شروع شد. طبق روال جلسات و مراسم ها باید بزرگی صحبت می کرد اما ایندفعه چند بزرگ مرد صحبت کردن و تایم زیادی رو به خودشون اختصاص دادن. بالاخره موعد اهدای جوایز رسید. آنجا متوجه شدم بالاترین معدل دانشکده رو آوردم و به عنوان نفر اول اسمم رو خوندن (19/71 که هیچ وقت واسم فراموش شدنی نیست). اون موقع ها آدم خیلی اجتماعی نبودم نه که الان باشم نه یکم بهتر شدم. جایزه و لوح تقدیر رو گرفتم و از سالن خارج شدم. لوح رو خیلی شیک 4تا تا زدم گذاشتم توی جیب کت رفیقم؛ رفتم سراغ کارت هدیه. 150 تومن مبلغ خوبی بود تا کلی از زخم های ریز زندگیم رو پوشش بده. بعد این داستان ها کلی داستان داشتم سر کلاس استاد نوری؛ و دخترایی که با چشم داشتن خفم میکردن. چرا اینهمه حسودی میکنن؟ از اون روز به بعد آمار رفقا کم؛ آمار دشمنام زیاد، دشمن که نه حسود. رفیق های صمیمیم هم در حقم نامردی میکردن و خیلی چیز هارو بهم نمی گفتن تا سر کلاس متوجه میشدم. بهم می گفتن خر خون. در حالی که اینطور نبود. فقط من کارا رو سر وقتش انجام میدادم نه شب های قبل امتحان. وقتی رفیقام پاسور بازی می کردن، من تو بالکن می خوندم ( نه که بازی نکنم بعضی مواقع به زور من رو می شوندن پای بازی). وقتی اونا درگیر شکست عشقی میشدن و پشت سر هم سیگار دود میدادن، من رو تختم دراز می کشیدم و به هدفهام فکر میکردم. اگه کارایی رو که می خواستن انجام نمیدادی بهت میگفتن مونگل؛ دهاتی و. الا ماشاالله القاب دیگه. ترم چهار دانشگاه همه چی عوض شد. بمونه واسه یه پست دیگه؛ شاید نوشتمش. .


مثبت بودن رو باید از پروتون یاد گرفت؛ چون همیشه مثبته :) امیدوارم همیشه‌ی خدا با آدمای مثبت برخورد داشته باشید :)
تابستون با گرمی خاص و منحصر به خودش رسید :) اول تابستونتون مبارک. اگه اشتباه نکنم امروز طولانی ترین روزه ساله :) روزاتون پرکار :) امیدوارم تو این روزای گرم؛ دلاتون گرم :) و خوارکیاتون چیزای خنک مثل یخ در بهشت با طعم آلبالو باشه ^_^ تابستون همه چیش خوبه الا پشه هاش :/ همیشه اول تابستون یادی از مظلومیت پشه ها با این لطیفه می کنم: به پشهه میگن چرا زمستونا پیداتون نیست ؟! میگه : نه اینکه تابستونا خیلی برخوردتون خوبه :))) .
درکل موجود خوبی نیست (نمیدونم فایده ای هم واسه طبیعت داره یا نه ههه :| ) و همیشه قسمت های شیرین ماجرا مثل خوابیدن بالا پشت بوم یا بالکن رو خراب میکنه :)
پ.ن1: مسابقات رده سنی نونهالان شروع شده :) به خاطر ماه رمضون دیرتر مسابقات برگزار میشن. دعامون کنین که آسیب نبینیم :)
پ.ن2: امروز یه عکس از نرگس کوچولو بهم دادن ^_^ اصلا امروز واسم فوق العاده بوده. خدایا شکرت :)
پ.ن3: امروز چند برگه رو باید امضا می کردم، وقتی امضا زدم، اسدی بهم گفت: خودت که هیچ؛ امضاتم به آدم لبخند میزنه ^_^ 
پ.ن4: دم همه بچه های والیبال گرم :))) تردن ^_^
امیدوارم روزاتون پر از آدمای خوب و افکار مثبت باشه »

هفته هفته سختیه اما.

موانع عزیزم :) نابودتون می کنم!


به نام خدا

عرض سلام و ادب احترام و لحظتون بخیر.

کمتر از 12 ساعت دیگه مسابقه والیبال داریم. یکم نگرانم سر اینکه با قوی ترین تیم این مسابقات در مسابقه اول بازی داریم. ولی اینو میدونم اگه با قوی تر از خودت بازی کنی یا کار کنی، قطعا قوی میشی! امیدوارم مسابقه خیلی خوبی بشه و چالش عجیبی برای تیم مقابل ایجاد کنیم. امیدوارم همه بازیکنامون توی مناطق یک و پنج و شش خوب دریافت کنن و هم خوب سرویس بزننن.

+ امتحانات تموم شدن :))) آزادی خیلی خوبه :) از همه دوستانی که توی این مدت مطالبشون رو نتونستم بخونم معذرت میخوام. بوم بوم بعد امتحانات باز انگار به زندگی برگشته :))

+ هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد / کان عقیق نادر ارزانم آرزوست (مولانا)


1- دیشب تو مسابقه والیبال با اقتدار سه دست پیاپی بردیم. کسایی رو بردیم که در بدو ورود به زمین به قد و هیکل هامون میخندیدن. لذت خاصی داره دهن چنین آدمایی رو خورد کنی. ماها آدمای خیلی قد بلندی نیستیم بازیکن امتیاز آورمون 179 سانت قد داره اما بالای نیم متر پرش داره :) حسه خیلی خوبی داره پنج تا امتیاز سرویس به صورت پیاپی بگیری. تشویق تماشاچیا خیلی لذت بخش بود؛ دوباره گفتن هاشون انگیزم رو خیلی بالا می برد. ده امتیاز سرویس واسه یه بازی فک کنم خیلی خوب باشه ^_^

2- تو زندگیمون نشد یه بار لباسمون به تنمون تنگ نباشه. حالم به شدت خوبه. این مدل تنگ شدن لباس رو خیلی دوست دارم :) یک سال پیش، وقتی دکمه های پیرهنم رو از بالا می خواستم ببندم؛ بعد دکمه سوم چهارم، بستنشون راحت نبود اما حالا بستن چند دکمه اول راحت نیست. 125 عددی بود که باید 20 خرداد بهش میرسیدم و رسیدم. به شدت آماده اجرای فنون خاکم. .

3- به خاطر تمرینات پی در پی و مسابقات والیبال همه عضلاتم درد میکنه :| کاش یه مسافرتی یا یه بیرون رفتنی توی این هفته تجربه کنم :)

4-

کروکدیلِ خوشحال (با ارفاق این یه روز) تولدتون مبارک ^_^ -

کادویی ما هم تقدیم نگاهتون شد :)


تاریکی نمی تواند ما را از تاریکی برهاند، تنها نور می تواند. نفرت نمی تواند ما را از نفرت برهاند، تنها عشق می تواند. - مارتین لوتر کینگ جونیور

سلام و درود :)) عید همگی مبارک باشه ان شاالله :) یه خدا قوت ویژه مخصوص همه کنکوریای عزیز که توی این روزای گرم، کنکور پر التهاب رو پشت سر می گذارن :) صبح که از خواب بیدار شدم اول گوشی رو چک کردم، دیدم امروز روز دختره و تنها دختر منزل ما، مادرمه :) ساعت هشت و رب بود، داشتم دنبال مادر می گشتم که تو بهشت خودش پیداش کردم :) حتما یه عکس از گلخونه سنتی مامان بعدا توی وبلاگ قرار میدم :) واقعا بهشته :) به مادر گفتم: روزت مبارک ^_^ -گفت مگه امروز چه روزیه؟ -گفتم: میلاد حضرت معصومه است و روز دختر. ترکی بهم گفت : اوغلانا باخ :) (پسرو نگا :). اون لحظه ای که بهش تبریک گفتم فقط به لبخند زدنش فکر میکردم :) مطمئنم بعدا که یاد می کنه، لبخند عمیقی میزنه :) روز دختر روز همه دخترا، همه مادرا و همه خواهراست. روز همگیتون مبارک باشه و شیطنت هاتون مستدام :)
آنامین؛ ساچلارینین؛ آغ گولونه؛ قربان اولوم »
+ نرگسی روزت مبارک باشه ^_^
+ دعامون کنین :)


امروز 17 مرداد، سالروز ولادت با سعادت بلاگر Mr. BooM Boom می باشد

این عید فرخنده را به شما و تمام اهالی بلاد بیان تبریک عرض می نمایم :)

به همین مناسبت جشن بزرگی در چهره های گرام شما دوستان عزیز ترتیب داده شده و شما را به لبخند دعوت می نماید

از پذیرش کادو به شدت معذور بوده و در صورت مشاهده پیگرد قانونی دارد


حدودا چهار سال سن داشتم. کودکی و هیجان های خاص خودش؛ اون دوران گِل بازی رو خیلی زیاد دوست داشتم اما حق کثیف کردن لباس هام رو نداشتم، همیشه حاجی بابا (پدربزرگم) هم با من گِل بازی میکرد و برام انواع و اقسام حیوانات و وسایل دیگه رو درست می کرد اون موقع ها بزرگترین هنرمند گِل بازی دنیا رو پدر بزرگم میدونستم و الان هم میدونم. پدربزرگم همیشه راهی برای کاشتن لبخند روی لبهامون پیدا میکرد اما محوریت داستان پدربزرگم نیست، برادر پدر بزرگمه؛ مَشَ نورالله (مشهدی نورالله) و عمو نورالله خودم :)

یادم نمیاد اون موقع به همراه مادرم دقیقا کجا می رفتیم اما اون زنبیل قرمز رنگی که ازفرط موندن زیر نور آفتاب رنگ و رو رفته بود رو هنوز خوب بخاطر دارم. یادمه سبد رو دودستی گرفته بودم و خودم رو کشیده بودم یکطرفه دیگه تا در نتیجه تقابل نیروها و مرکز ثقل، تعادلم حفظ بشه. به گمانم صبحانه می بردیم برای عمو و حاجی بابا و کسایه دیگه ای که در باغ انگور بودن. وقتی رسیدیم باغ وقتی حاجی بابا و عمو رو زیر درخت زردآلو دیدم خیلی خیلی خوشحال شدم چون میدونستم یکشون بهم شکلات میده و دیگری به هنرمندانه ترین حالت ممکن با اون دستای خیلی زبرش برام مجسمه ای میسازه که من نصف روزی محو تماشای اون خواهم بود. عمو نورالله فرزندی نداشت ولی روابط بین این دو برادر به قدری خوب بود که ماها خودمون رو نوه های عمو نورالله هم حساب می کردیم. یادمه همیشه وقتی میخواستیم کاری انجام بدیم وقتی از حاجی بابا کسب تکلیف می کردیم ایشون با اشاره های خاصش به مادرم یا دایی هام این رو می رسوند که از مَشَ نورالله هم بپرسید. اون ارزشی که حاجی بابام به عمو نورالله میداد بی مثال اما مثال زدنی بود. الان متوجه میشم که اون موقع ها این حاج عباس بود که خودش و فرزندانش رو وقف عمو نورالله کرده بود اما این رو هم بگم عمو نورالله هم کم آدمی نبود؛ تابه حال شخصیتی مثل اون رو ندیدم. عمو نورالله همیشه میگفت همه بچه های روستای بومیان بچه های منن :) و نامگذاری خیلی از پدران و مادران هم نسل من رو توی روستا انجام داده؛ نه که بگم زوری بوده باشه نه، از روی محبت می خواستن که مَشَ نورالله نامگذاری کنه. عمو نورالله همیشه دست به خیر بود و در عجبم که چرا هیچ کسی نمی تونست روی حرف عمو حرفی بزنه. خیلی از وصلت هایی که تو بومیان بعید دونسته می شد توسط عمو نورالله به وصلت های جدا نشدنی تبدیل شد.

وقتی رسیدیم باغ حاجی بابا م دعوا کرد و گفت: این بچه است تو خودت بایستی یه جوری کلمن آب و زنبیل ها رو با خودت می آوردی؛ اون لحظه پریدم وسط حرفشون و روبه حاج عباس گفتم: بابا من قوی‌ام. حاجی بابا گفت: ماشاالله پهلوانوم(پهلوان من) و من رو بغل کرد. این جوری شد که بعد گذشت سال ها حاجی بابا همیشه بهم پهلوانوم می گفت حتی در اون ماه های آخر تو سال 94 . دلم واسه تک تک اون لحظه ها تنگ شده. پی تی کوپ پی تی کوپ کنان رفتم پیش عمو نورالله بعد سلام و حال احوال همش نگام به دستش بود تا شکلات اون روزم رو ازش بگیرم. هیچ وقت نفهمیدم جیب عمو مگه چقدر بود که به همه بچه ها شکلات میداد و باز هم شکلات داشت :) میدونم باورتون نمیشه ولی وقتی دست عمو رفت توی جیبش اول فکر کردم شیرینیه که از جیبش در آورده اما بعد گرفتن اون فهمیدم نون خامه ای هستش ^_^ هنوزم نمیدونم اون نون خامه ای چجوری سر از جیب عمو نورالله سردرآورده بود. آخه عمو هیچ وقت شیرینی بر نمیداشت چون خودش از بیماری قند رنج می برد اما هرچی شکلات تعارف میکردی بر میداشت و میذاشت توی جیبش و اون رو در صندوق کاشت لبخند روی لبای هر بچه ذخیره میکرد. اون نون خامه ای خوشمزه ترین نون خامه ای بود که تا به حال خوردم. از خدا ممنونم که آنقدر این داستان شیرین رو من در خونه به تکرار گفتم که پدر و مادرم جزئیاتش رو بهتر از من بخاطر دارن، وگرنه این قصه هم از بین می رفت. قصه نون خامه ای توی باغ درسای زیادی رو به من یاد داد. خیلی وقته سعی میکنم همیشه همراه خودم شکلات داشته باشم توی کیفم همیشه هست اما جیبم؛ من قند ندارم :) ولی شکمو تشریف دارم و می خورمشون و فقط یکیش رو نگه میدارم :)

حاجی بابایی و عموجون؛ امروز عجیب دلم براتون تنگ شده بود :'(

+ نوشتم تا اگه روزی رفتم؛ داستانم بمونه :)))


یه آرزو اگه واسش تاریخ تعیین کنی میشه یه هدف؛ اگه هدفت رو به اهداف کوچکتر تبدیل کنی میشه برنامه؛ اگه به برنامه عمل کنی میشه واقعیت؛ غیر ممکن ها  روزی ممکن میشن. همش بند عمل من و شما هستن.

دوستان سلام :))) خوبین؟ خوشین؟ تنظیمین؟ ^_^ امیدوارم تابستون خوبی رو تا به حال سپری کرده باشین :) اگرم نه خو سپری کنین ^_^ باید پاشید و از خونه بزنین بیرون :))) امروز واسه صبح تست آمادگی جسمانی داشتیم، توی دوی 2400 متر رکورد خودم رو شکستم،26 ثانیه خوب شدن خیلی خوبه ^_^ رقابت با خودت چقدر خوبه، چقدر شکست دادن خودت شیرینه ^_^ امروز کلا رو هوام :)

-حال و احوال امروزم به شرح تصویر-  راستی خیلی کوچکتر از اونم که بخوام توصیه ای داشته باشم اما این جسارت رو می کنم و بهتون توصیه می کنم که اگه حال خوب می خواین، هیچ عشقی جز عشق خدا توی قلبهاتون راه ندید، اگه راه بدین همیشه در حال جستوجو هستین حالا جستوجوی چی من چه بدونم :) هیچی جز عشق خدا قلبا رو کامل پوشش نمیده :))) قلباتون پر از عشق خدا :)

+ سلامتی همه مردادیا  ^_- به خصوص کسایی که تو آت بدنیا اومدن؛ عاشقتم 8امین ماه سال :)

طرح بهم ریخته است ^_^ ببخشید دیگه :) (قول داده بودم از بهشت آنام براتون عکس بگیرم) - به قول همکارم وصول گردید هههه :)))


بعضیا آنقدر نکته منفی دارن، باید دو روز بخوابونیشون تو قدرمطلق! :))

سلام و درود. لحظتون بخیر. بعد مدتی به عرصه نویسندگی خوش برگشتم ( چه جمله خفن طوری :)

آقا دچار شدیم. دچار چی نمیدونم؛ دیگه نمیتونم بنویسم. یه مدته می نویسم اما وقتی برمیگردم و پست رو میخونم خیلی شیک و مجلسی دکمه انصراف رو می فشارم و تمام :| . تو مدتی که به ظاهر نبودم تیم والیبال سوم شد ( خدا آخه چرا؟ نه واقعا چرا؟ همیشه به سوما هم جایزه میدادن چرا امسال فقط به اول و دوم جایزه دادن :/ چرا همه جا کسری بوجه گرفته، این چه مریضیه که افتاده به جون مملکت :| ) باختی که داشتیم ما رو اینهمه نسوزوند که جایزه ندادن سوزوند ^_^ مسابقات کشتی رو هم عقب انداختن ( آخرش نگن برگزار نمیشه صلوات :| ). یکی از دوستان کشتی گیرمون ازدواج کرد :)))) تالار رو به اتفاق دوستان و استاد عزیزمون تردیم :)


دیروز می خواستیم بریم باغمون برای برداشت محصول که کلامی نغز از پدر شنیدم. وقتی داشتیم می رفتیم من عجله داشتم و بابا عین نظامی ها محکم و جدی پشت فرمون نشسته بود و آروم آروم به راهش ادامه می داد، انگار تانک می روندش :)  به بابا گفتم: بابا من شیش و نیم باید باشگاه باشما؟!! گفت: سر وقت به اونم می رسیم و آرامشی عمیق در چهرش موج میزد :) داخل پرانتز هم بگم که هر وقت بابا بگه سر وقت یعنی تعطیل یعنی کنسل و هیچی الا اون کار. نزدیکیای باغ بودیم که بابا گفت: مهم نیست که چقدر ما آدما عجله داریم؛ مهم اینه که امنیت دیگران رو به خطر نندازیم! راننده خوب راننده ایه که ضامن امنیت دیگران باشه!

گرچه نصف مسیر تو دل بیابون بودیم و خبری از آدم نبود و بازم آروم می رفت -_-  ولی عجب جمله ای گفتا. بدون وقتی راننده خوبی میشی که امنیت دیگران رو به خطر نندازی و دلهره به دلشون راه ندی. بس حکیمانه بود ^_^

+ (من باب مزاح) دیشب با این عکس کلی خندیدم؛ بلکه شما هم لبخندی بزنین :)

+ فردا تولد داداشه :) اما نمیدونم دقیقا باید چه کنم -_-


شبی که گذشت؛ شب خیلی خوبی برام بود. یه دختر کوچولوی خیلی بامزه و خوشگل به اسم الینا منو مجذوب خودش کرد. عالم بچه‌هایی که میتونن صحبت کنن با عالم بچه‌هایی که نمیتونن صحبت کنن خیلی متفاوته. دقیقا نمیدونم الینا می تونست صحبت کنه یا نه اما سه کلمه رو خیلی خوب بلد بود و بارها ازش شنیدم؛ ماما، بابا و نُه :)

واکنش‌های بچه‌ها برام همیشه جالب بوده و هست؛ وقتی ظرف شکلات رو جلوی الینا گرفتم، برق چشماش حواسم رو بهش جلب کرد و با اون دستای کوچول موچولو سه شکلات برداشت و هی می‌گفت: نُه؛ نُه. . شاید بزرگترین عدد توی ذهنش نُه بود! حالا هی بنده خدا آقا رضا(پدر الینا) از آسیب‌هایی که شکلات می تونست به دندون‌های الینا کوچولو بزنه براش صحبت می‌کرد؛ و اونم هی کلش رو بالا و پایین ت می‌داد و شکلاتش رو می‌خورد یا وقتی که گربه هامون رو دید چشماش رو بست و با لبخندی عمیق دستاش رو نزدیک صورتش کرد و بالا و پایین می پرید و این یعنی ترس (طبق گفته مادرش) :) قطعا یکی از عواملی که می‌تونه منو به سمت ازدواج سوق بده همین نعمت های کوچولوی خدا هستن ^_^ نمی‌دونید دیشب چقدر دلم براش غش رفت :))

حیف که سر سفره باتریش تموم شد و ساعت نُه و نیم خوابید :| و باقی شب رو فقط تونستم کنارش بشینم و از دیدنش لذت ببرم :)

+ راستی قالب قبلیم بهتر بود یا این جدیده؟! :)

- باتری ساعتم رو عوض کردم.


#درد_دل

ظهور چندتا دونه موی سفید توی بیست و یک سالگی رو گذاشتم پای استرس هایی که کشیدم اما خیلی زوده که توی 23 سالگی سفیدی توی ریش هات هم بیفته. همه میگن: حاجی داری جذاب تر میشی! اما مادرم.

دیروز داشتم طاق باز تلویزیون نگاه می کردم که مامانم بالا سرم نشست. لعنت به من و سفیدی چندتا تار بی ارزش مو که اشک تو رو در بیاره. انّ مَعَ العُسْرِ یسْراً . فعلا که واسه من اینجور تعبیر میشه: انّ مَعَ العُسْرِ عسرا. . یکی دو روزه که باغچه خاطراتم رو عجیب بیل می‌زنم، ظاهر زیبای باغچم، باطن خوبی نداشت. امروز متوجه شدم، علیرغم ظاهر خوب باغچم، کِشته‌هام ریشه هایی بسیار سست و ضعیفی دارند. می‌دونم کنکاش گذشته و مرور مکرر اون به غیر افزایش آلام آدمی چیزی دیگه‌ای نداره. من یا احمقم یا هنوز مرد نشدم که نتونم یه زخمِ بسته رو هی باز نکنم. هی پسر مرد باش؛ غیرت کن. .

موزیک: کفش آهنی- رضا صادقی

 

دیگه نــوبت تـوئه خســته شـی دنیا بشکنی

این بار ایســــتادم تا آخــرش با کـفش آهـنی

بات می جـنگم تا نگی ترسیده بود پیاده شد

بس که پشت پا زدی گذشتن از تو ساده شد

کاش بفهمم!


به نام خدا

دوستان سلام و عرض ادب. لحظه هاتون عالی ؛)

دیشب فیلم ارزشمندی رو تماشا کردم که به شدت پیشنهاد می‌کنم تماشا کنیدِش. فیلم دوازدهمین مرد1 (The 12th Man) محصول کشور نروژ ساخته هارالد زوارت سال 2017. از این فیلم می‌شه چندین واحد درس زندگی یاد گرفت. شخصیت اصلی داستان یان بالسرود» که  یک ارتشی است با تحمل سختی‌های خیلی زیاد و با همکاری مردم محلی موفق به عبور از مرز می‌شه و جون خودش رو نجات می‌ده. تسلیم ناپذیری و الویت بندی‌های این مرد واقعا من رو متحیر کرد؛ در سکانسی از این فیلم بحث، زندگی یان نیست بلکه هدف؛ دمیدن انگیزه و بالا بردن اعتماد به نفسِ مردم و هم‌رزمان نروژیِ یان هستش. در کل از تماشای این فیلم خیلی لذت بردم.

ما از این قهرمان‌ها کم نداریم. امیدوارم روزی صنعت سینمای ایران بتونه اونطور که شایسته است یاد شهدای قهرمانمون رو زنده کنه. طوری که دیگران(اونور آب) مثل من تبلیغ محصولی رو انجام بدن.

خیلی مخلصیم. یاعلی :)


1- این فیلم حاوی دو صحنه به شدت دلخراشه. گفتم که نگین نگفتش :|


امروز صبح مربی کشتیم تماس گرفت و  بهم گفت که صلاح نمی دونه توی این مسابقات شرکت کنم. دلیلش رو که جویا شدم بهم گفت نمی خواد آسیب به جونم بشینه و بحث زانوم رو پیش کشید اما من خوبم! یکسال و چند ماه تلاش به ثانیه ای بند بود و اون ثانیه کذایی اتفاق افتاد. مدت مدیدی هست که طعم پیروزی رو نچشیدم و الان تشنه یه پیروزی بزرگم. مدتی تلاش می کردم تا خودم رو به دیگران ثابت کنم بعد فهمیدم که اصلا واسشون مهم نبودم که خوب تلاش می کنم یا بد، بعد از اون برای اثبات خودم به خودم تلاش کردم.

امیدوارم کردن واسه مسابقات بهمن :) توکل به خدا.

پ.ن: امروز فهمیدم خیلی بچه‌ام!


توی این روزا فقط این جمله رو تکرار میکنم: همت کن پسر؛ غیرت کن.


دوستان بعد کلی مدت سلام و عرض ادب

اول) خوبم :)))  دوم) واقعا ببخشید که آنجور که شایسه است نتونستم بهتون سربزنم و بخونمتون. سعی کردم تا آنجایی که میتونم بخونم اما گاهی اوقات نشد. بازم ببخشید. ایام عزاداری رو تسلیت میگم و التماس دعا دارم.

توی این یه ماهی که گذشت گره های ریز زیادی توی ریسمان زندگیم افتاد اما روزای خوب زیادی هم داشتم :) اول خوباش رو بگم :)

1- هرچی که جلو تر میرم چیزی رو با ارزش تر از معرفت به خدا نمی بینم و وقتایی که بشدت فک میکنم خیلی تنهام؛ خدا رو در کنارم حس میکنم. خدا رو شکر برای این آرامش و حسه خوبی که دارم :)

2- همیشه یکی از رویاهام داشتن یه خواهر بود، حدود یه هفته ای میشه که خدا بهم یه خواهر معنوی عطا کرده و من رو از فرط شادی به اوج هیجان و دیوانگی خودم رسونده. حالا من یه داداش معنوی‌ام و به شدت نگران خواهر کوچیکه. نرگس کوچولو بهم میگه داداشی -ماجراش مفصله شاید روزی نوشتم-  ^_^ امیدوارم لطف خدا شامل فکرای توی ذهنم بشه تا بتونم کار بزرگی که در پیش دارم رو به نحو احسن به سرانجام برسونم.

3- 25ام شهریور مسابقاته :) چند جلسه ای هست که به زور مسکن دارم تمرین میکنم اما خدا رو شکر که خوب پیش اومدم. تو وزن کشی که بار آخر داشتیم استاد گفت: کمتر به خودت فشار بیار :) دو کیلو کمتر از وزن اعلام شده شدی :) حالا باید یعنی بخورم ^_^ اجازه یه ساندویچ بندری دونون رو گرفتم :)))

4- 5ام ماه زنگ زدم به هم میزی دوران دبیرستانم تا روز پزشک رو بهش تبریک بگم :) بهش میگم روزت مبارک. برگشته میگه: مگه امروز چه روزیه ؟ خدایی حیوونکی حق داره با 4 روز تاخیر بهش زنگ زدم. گفتم : دکی؛ پزشک بودنت مبارک :) برگشته بهم میگه: حاجی اگه به زور هزارتا ایشالا ماشالا ما دکتر جسم بشیم؛ تو دکتر روحی و دمتم گرم. خیلی شیک و مجلسی خداحافظی کردم و بسیار خر کیف از این گفت و گو در یه افقی محو شدم ^_^ منم دکترم؛ دکتر روح هههه :)

حالا بریم سراغ ناخوب ها :|

هرچی فکر کردم مگه میشه واسه من بد پیش بیاد :) تمام گره ها رو دونه دونه با دست باز میکنم؛ بادست نشد با دندون؛ اگر اونم نشه دیگه فقط مامانم، در باز کردن چنین گره هایی تبحر داره :)

+ دعا کنید زانوم زودتر خوب بشه؛ همونجور که گفتم به زور مسکنه که میتونم رو حالت گارد وایسم. شاید تصادف کوچیکی که داشتم واسه مغرور شدنم بوده. خدا همیشه حواسش هست.

+ آنقدر خودتون رو دوست داشته باشین که دوست داشتنی‌ترین شخص زندگیتون خودتون باشید :)


پنج شنبم؛ پنج شنبه خوبی نبود اما خوبش کردم!

استاد دعوام کرد و گفت که دیگه مثل قبل نیستی و سمج بودنت رو از دست دادی. دو سه تا ضربه محکم زد به پشتم و بهم گفت برو بیرون. اون لحظه اصلا متوجه نمیشدم که واسه چی آخه؟! چرا میزنه و چرا داد و بیداد آخه. لباسام رو جمع کردم و از باشگاه زدم بیرون. هوا سرد بود، ده دقیقه ای رو روی سکوی جلوی باشگاه نشستم و فقط به یه چی فکر میکردم؛ استادمون همیشه بهمون میگه تو ورزش باس پررو باشی! و هیچ وقت دست بردار نباشی. تو این فکرا بودم که پاشدم رفتم داخل و با استاد خوش و بش کردم و بهش گفتم: پررو تر از چیزیم که بخواین بندازیم بیرون! خندید و گفت:  میدونستم برمیگردی، تلنگری میخواستی که زدم! استان یه طلا بهت بدهکاره! با این جمله آمپر انگیزم چسبید به فول ^_^ بعد کلی توصیه، باز به تمرین برگشتم :)

امروز صبح این موزیک بدستم رسید. بار اول که بهش گوش دادم گفتم: عجب -_- و موزیک رو بستم. مدتی بعدش به این فکر کردم که شخصی که این رو فرستاده چیز بی خود واسم نمی‌فرسته و دوباره بهش گوش کردم. شعرش قشنگه و اون رو دوست دارم :) به غیر تیکه پایینی اونجایی که میگه: زندگی با هرچی داره قابل تورو نداره :) رو خیلی دوست دارم :)

هدفم؛ نفسمه! و زندگیم با هرچی داره قابلش رو نداره :)

میخوام برات یه منحنی بسازم :) همیشه روی صورتت بمونه
گاهی چاره ی تموم مشکلامون انحنای اون لبای مهربونه :)

با کیفیت گوش بدید - دریافت


درد امروز، قدرت فرداست. هرچی امروز بیشتر سختی بکشی، قطعا فردا قدرتمندتر خواهی بود. رنج رو وقتی که توانایی تحملش رو نداری، تحمل کن! این ارزشمنده. .


چند وقتیه که درگیر تماشای این سریالم و توی ایران این سریال با نام های کت شلواری ها» و وکلای شیک پوش» توزیع شده. محوریت داستان روی زندگی شخصی به نام مایک راسِ که دانشجوی اخراجی دانشگاه هاروارد هستش و نحوه آشنایی اون با یه موسسه حقوقیِ بزرگ به نام هاردمَن ! اما شخصیتی که من مجذوبش شدم؛ هاروی اسپکتر که وکیل کار کشته و زبده این موسسه است. با اینکه این شخصیت در اوایل داستان بی رحم و مغرور ایفای نقش کرده اما شخصیتی خوش قلب و کاملا جدی هستش که سختی هایی رو بر مایک راس و موکل هاش تحمیل میکنه که به نفع اون هاست. از دیدن فصل اول این سریال خیلی لذت بردم و بشدت انگیزه گرفتم. این فیلم باعث شد که در ظاهر و رفتارم تغییراتی بزرگ ایجاد کنم تا بیشتر شبیه اونی بشم که دوست دارم بشم. به کسایی که از تماشای فیلم های حقوقی لذت میبرن پیشنهاد میکنم که از دستش ندن :) شاد و پیروز باشید :)

+ قالبم رو الان خیلی دوست دارم ^_^


                        با کیفیت گوش کنید - دریافت


تو باید هرچی رو که رویاشو داری انجام بدی، حتی زمانیکه ترسیدی!!


تایم هایی که نتونم تمرین کنم عجیب کلافه میشم. هفته پیش دوجلسه به خاطرات تعطیلات باشگاه تعطیل بود. هیچ وقت به اون اندازه از تعطیلات متنفر نشده بودم. زانوم یاری نمیکنه و عجیب درد دارم.

استاد اصرار داره تو 125 کیلو کشتی بگیرم، اما من دوست دارم لاغر بشم؛ من 86 کیلو رو میخوام؛ تازه به 114 رسیدم لعنتی. به جایی رسیدم که انگار هیشکی درکم نمیکنه. دوجلسه ای که باشگاه تعطیل بود، توی پارک نزدیک خونمون تمرین میکردم. سرما کار خودش رو کرد و درد زانوم تشدید شده. تایمهای باشگاه با مسکن و وقتایی که خونه هستم زانو بند و شال هزارتا چیز دیگه. از همه بدتر اینه که باید طوری رفتار کنم که همچی عالیه :) بابا یا مامان بدونن که دارم چیکار می کنم دهنم سرویسه.

دنیا من به هر قیمتی شده، روتو کم میکنم؛ اصلا پسر بابام نیستم دهنتو سرویس نکنم. به قول یاس "هی زندگی چی کار کردی با من؛ تو این رو بِم بگو تو نامردی یا من ؟"

این عشق - بهنام بانی - دریافت

پ.ن: هیچ وقت تو فصول سرد سال توی محوطه های باز تمرین نکنین :|

توضیح تصویر: این تصویر رو از کانال یه قهرمان برداشتم، قهرمانی که روزها برای بیشتر زندگی کردن جنگید. خانم دکتر روحت شاد :(


احمقانه‌ترین خواستۀ بشر این است که انتظار دارد با تکرار روش‌های همیشگی‌اش به نتایج متفاوت برسد.!

دریافت
مدت زمان: 48 ثانیه


به نام خدا

عرض سلام و ادب و احترام دارم خدمت یکایک دوستانی که همراهیم می کنن؛ لحظتون بخیر و اعیاد پیش رو رو تبریک میگم :)

موضوع این پست از نوع درد و دلِ و از اونجایی که ممکنه کامتون تلخ بشه، میتونین از خواندنش صرف نظر کنید و کامتون رو شب عیدی تلخ نکنین :) شبتون خوش :))

                         کادویی شب عید -دریافت

خدایا شکرت برای تمامی روزهایی که چه تلخ، چه شیرین برام رقم خورده؛ از آدمای اطرافم هیچگاه گله مند نبوده و نیستم چون با بهترین ها برخورد داشته یا دارم اما از خودم چرا. گله مندم چون جمع کردن زندگیم رو چند سال به تعویق انداختم؛ گله مندم برای تک تک لحظه هایی که توانایی درخشیدن داشتم اما ندرخشیدم؛ گله مندم برای نرسیدن به اهدافی که سالهای سال باهاشون زندگی کردم اما باز ایمان دارم که هنوز دیر نشده. مدت ها آدم حرف بودم نه آدم عمل؛ شاید عجیب باشه اما در من قاتلی بالفطره وجود داره؛ وحشی و وحشتناک! کافیه فقط فکرم درگیر بشه؛ اگه درگیر بشه تک تک ثانیه هام رو میکشه. قاتلی که در وجودم عرض اندام میکنه و خیلی قوی تر از ارادم هستش؛ قاتله افکارِ و مقتولش زمان!

از خیلی ها کمک گرفتم، به خیلی ها التماس کردم تا بتونم انعطاف رو از دلم دور کنم تا به سختیِ یه الماس برسم. روزگار بزرگترین صیقل دهنده ای هستش که دیدم. حمل بر خودستایی نباشه اما در خودم نگینی میبینم شگفت انگیزتر از الماس. اما نیازمندِ جلاست. دیدین وقتی نگینی رو میخوان جلا بدن به انواع و اقسام سمباده ها با سختی های متفاوت برخورد میدن تا به نگین مورد نظر شبیه بشه. مطمئنم سختی های پیش روم خیلی خیلی زیاده. مدت ها ازشون فراری بودم و همیشه زخمی اما حدود یه ساله که یاد گرفتم بزنم به دلشون و آنقدر بجنگم که آنها رو هم زخمی کنم. اینطوری به گمانم مساوی تر از میدان خارج میشم!

چند شب پیش به مادرم می گفتم: "مامان قربون دستت؛ عالی تربیت کردی :) سه بره در جامعه‌ای از گرگ‌ها!" تقصیر اونا نیست، اصلا هیچکس، هیچ وقت مقصر نیست چون فکر میکنن بهترین تصمیم ها رو در اون زمان ها گرفتن پس به تصمیم هاتون احترام میگذارم و اصلا مهم نیست که چه بهایی رو پرداخت میکنم. نمیدونم چند نفر با من همدل و هم‌نظره اما مطمئنم زیادن :)

دوست داشتن های مجازی از سخترین نوع دوست داشتن هاست. صرفا این موضوع رو برای ارائه یه تجربه و سبکی دل و ذهنم بازگو میکنم. در این نوع دوست داشتن ها آدمی توهم خاطره میزنه در صورتی که هیچی وجود نداره؛ دلخوشه. دلخوشه به چندتا عکس، چندتا ویس و کلی پیام (در صورت لارج بودن) که در حقیقت اندازه‌ی پشیزی ارزش نداره. اما آدمی اُسکله (دایره لغتم ته کشید؛ بین چند گزینه ای که به ذهنم خطور کرد این بهتر بود :) و دوست داره بیشتر اشتباه کنه و ضربه بخوره چون واسش شیرینه. راستش رو بخواین لذت بخشترین نوع دوست داشتنه :) یکی برای از تنهایی خارج شدن؛ یکی واسه تفریح کردن و گاهی هم برخی افراد در چنین رابطه هایی آرامش پیدا میکنن در صورتی که در میانشون شاید هزاران کیلومتر فاصله باشه. نمیگم 1 شاید 10 در 1000 هم بهم رسیدن. اما ارزشش رو نداره؛ واسه خودتون قاتل زمان نسازین. اگه ساختین جمله اول این پارا گراف رو لطفا یه باره دیگه بخونین :)) . من عاشق سخترین هام :)

ایام به کام. شب همگی عالی رو به تعالی :)

یاعلی

پ.ن تصویر: راست میگه -_-


چند دقیقه پیش یه اعلان برام اومد؛ لحظه ای فکر کردم تلگرام رفع فیلتر شده، سریع گوشی رو برداشتم ببینم چه خبره، دیدم  اپ بله ! من: indecision . .

یکی از رفقا این آهنگ رو ارسال کرده بود :) قشنگ بود؛ دمت گرم :) هیچ وقت فکر نمیکردم اپ های داخلی بدردم بخوره :| دولت مردان ممنونیم :) باز به فکرمون بودن و اپ های داخلی واسمون ساختن frown

دریافت


به نام خدا، برای خدا و رضای خدا.

دوستان سلام :) امیدوارم حالتون خیلی خیلی خوب باشه.

نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم :) اول سخن عرض تبریک میگم به دانشجویان عزیز بلاد بیان به مناسبت روز دانشجو ^_^ داداش کوچیکه امروز برام متنی فرستاد که بخشیش به این شرحه: شمع شدی شعله شدی سوختی/ خیر سرت هیچی نیاموختی :) » ( دمت گرم پسر :) . دوم شهادت حضرت فاطمه معصومه رو خدمت همگی دوستان و دوستداران اهل بیت تسلیت میگم :( . 

- این متن دارای خودشیفتگی یا خودستایی خاصی است برای انگیزه گرفتنم، بعدها که آن را خواهم خواند.

دیشب، تمام شب بارون می بارید. شنبه شبا تایم ثابت والیبال داریم. وقتی از سالن برمی گشتم شدت بارون به حدی بود که برفپاکن ماشین قادر نبود تا دید خوبی برام ایجاد کنه، چند لحظه ای ایستادم و مدام به صحبت‌های مامان فکر می‌کردم. مامان چند روز پیش پیشنهادی بهم داد که بهت زده شدم. ایشون گفتن: نظرت درباره دختر داییت چیه؟! » من: جان؟ 0_0 » و. حدود یه ساعت از نداشته هام و درسم برا مادر توضیح دادم. نع. قبول نکرد و هی تکرار می کرد حالا بیشتر فکر کن». مادر من، من نمی تونم برق خوشحالی گوشه چشمت رو به ناراحتی تبدیل کنم اما تا وقتی جایگاه اجتماعیم رو درست نکنم، به هیچ وجه زیر بار این حرفا نمیرم. همراه زندگی من باید خاص باشه و شرایط من رو داشته باشه. زندگی من پر از تنش های مختلفه و خواهد بود، باید توانایی تحمل این تنش ها رو داشته باشه. دیروز به خودم میگفتم: اگر در جایگاهی که هستی بمونی دختر داییت از سرتم زیاده، اما من آدم این جایگاه نیستم. زمین خوردن های بیشتر ایستادن های شکوهمندتری داره. تا سال ۱۴۰۰ که تکلیف درس و خدمتم معلوم بشه دیگه به چنین موضوعاتی فکر نخواهم کرد. لحظه لحظه دیر خوابیدن هام و زود بیدار شدن هام فقط برای یک چیزه. موفقیت.

مادر، اون روزی که بهم درس می دادی تا رابطه ای نسازم یا اگر ساختم کسی رو مورد رنجش قرار ندم خوب ما رو شناخته بودی. من م خیلی راحتم اما انگار اون بیشتر راحته :) یه بار بهم می گفت: مانع ایجاد رابطه با جنس مخالف نمیشم اما این همیشه آویزون گوشت باشه که قبل اینکه بخوای چیزی بگی یا حرکتی انجام بدی، ببین اگر ت کسی چنین رفتار یا واکنشی رو داشت خوشت میومد؟ 

یگانه ملکه خونه ما آنچنان رفتار می‌کنه که هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشم.


به احتمال خیلی زیاد این کلیپ رو توی فضای مجازی دیدین :) من که هر روز میبینمش، اما خالی از لطف نیست که شما هم دوباره ببینیدش :)  من که ازش خیلی خوشم اومده :) شاید تاثیر آقای کامبربچ همون شرلوک خودمونه :) با اینکه خیلی اغراق آمیزه ولی عاشق شخصیت شرلوکم :)))

دریافت
مدت زمان: 59 ثانیه


داشتم وبگردی میکردم که رسیدم به کلیپ پایینی :))) یعنی کل خستگی تمرین امروز از تنم رفت

دریافت
مدت زمان: 58 ثانیه

فقط اونجاش که گوشاشو میگیره⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩ دستای تپلیش رو میزنه روی اون قالبا خداااا.

امیدوارم امشبتون به شیرینیه کیک این سرآشپز کوچولو باشه


دوستان سلام و خدا قوت :)

امیدوارم روز و روزگارتون خوب و خوش باشه. ایام ایامه امتحاناته و همه در این ایام تلاشگر :) اگه یه موقع نتونستیم بهتون سربزنیم و درست و درمون بخونیمتون به بزرگواری خودتون ما رو ببخشید. بعضی روزا دوتا دوتا امتحان داریم مثل فردا که دست همه دست اندرکاران واحد آموزش درد نکنه ما رو مورد عنایت خودشون قرار دادن :/ و. بگذریم :) در کل سپاسگزارم.

+1 الان داشتم عمر سایت رو نگاه میکردم به این فکر کردم که در روز ۷۷۷ باید من پست بذارم :)) -به شرط حیات- عدد ۷ رو خیلی دوست دارم :)))

(تولد وبلاگ هم نزدیکه و این اصلا اتفاقی نیست :)

+2 خدایا شکرت واسه همه چی، بخصوص آرامش این روزام :))) 

+3 مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید و به قول یکی از دوستان Last coming . نمی‌دونم چی چی همون برمی‌گردم» :| چرا فارسی رو پاس نداشتم -_-

+4 به وقت دی. عنوان پست بعدیم که یادم نره :)) دی ماه ماه عاشقیه ^_^

+5 یه موزیک عالی تقدیم روانتون :)))) 

دریافت

+6 سوال تصویر بنظرتون جوابش چیه؟؟ آره یا نه.  :))

لحظتون خوش :)) یاعلی


حاج قاسم شبا نمیخوابید که ما راحت بخوابیم.

اونوقت یه سری دیگه بااشتباه های انسانیشون جون ۱۷۹ نفر رو میگیرن که ۱۴۴ تا اونا ایرانی بودن. 

انتقام گرفتیم، سخت، کوبنده، قاطع. از خودمون انتقام سختی گرفتیم.

+ من نمیتونم باور کنم که پایگاه آمریکایی رو زده باشن و اونا پیرهن عثمان رو بالا نبرده باشند.

ایرانم متاسفم برای تمامی مسئولین نالایقی که تو جای اشتباه قرار دارند.

القصه

ناراحتم ناراحت؛ میفهمین آقایون؟؟؟!


من اگر نقاش بودم تو رو هر شب به آغوش می‌کشیدم.


امروز جواب آزمایشای مامان به نظر دکتر رسید. مدت مدیدی بود که نگرانش بودیم. خدا رو شکر همه چی تنظیمه و مشکل خاصی نیست :) بعد شنیدن سلامتیش از عمق وجود شادی و خنکی خاصی کل وجودم رو گرفت. خدایا خیلی ممنونم :) نمیدونم چرا ابراز علاقه کردن و گفتن دوستت دارم اینهمه سخته اما قلبا امروز فهمیدم که خیلی دوستش دارم و خدا کنه غم هیچ کدومشون رو نبینم و زودتر از همشون به موطن اصلیم برگردم. از همه جالبتر اینه که دیروز عصری بابا شال و کلاه کرده و آماده با برگه های آزمایش در دست داشت می‌رفت دکتر :) مامان پرسید: آقا کجا؟! بابا هم نه گذاشت و نه برداشت گفت برم ببینم دکتر واسه جواب آزمایشات چی میگه؛ من که میدونم می‌خواد بگه سالمی پس نیا هههه :)) دکتر هرچی گفت میام بهتون میگم :) مامان و بابا هستن دیگه ^_^ ولی مامان نموند و باهم پیش دکتر رفتن.

دو سه روز پیش کنار داود ( دوستم :) و حسین بودم که یه عکس از سال 97 رو بهم نشون دادن و به تماشا نشسته بودیم؛ برگشتم بهشون گفتم لعنتیا کمتر بخونین بیاین یه بریم دور بزنیم، ما همیشه جوون نمیمونیم. داود میگه: حاجی سگ و بزنی تو این هوا در میاد بیرون؟ :| برگشتم میگم: دهنتون سرویس؛ پوکیدیم والا. . دلم تنگ شده واسه بهار و تابستون که خیلی کارها میشه توشون انجام داد و خونه نشین نشد. دلم کلی خنده عمیق میخواد در کنار دوستام :)))

باید یه تویوب ردیف کنم به گمونم اون طرف کوه برف بیشتری اومده؛ زمستونه و قارتوپا (گلوله برفی) بازیش هههه

+ این پست مثلا باید دیروز نشر میشد که داداش کار داشت و نتونستم :)

+ خیلی دوست داشتم واسه تولد وبلاگم بترم اما حالم گرفته بود و دلتنگ. ان شاالله سالهای بعدی :) (روز 728 تولد دوساله شدن وبلاگم و باچه ذوق و شوقی اون شب من اون وبلاگ رو ساختم :)


آدما می نویسن چون کسی رو که دوست دارن گوش بده، پیدا نمی‌کنن :)


دوستان سلام :)))

1) دیروز بعد 6 جلسه غیبت که بشه دو هفته رفتم باشگاه، سوای اینکه الان خورد و خاکشیرم و بدنم درد میکنه، سر تمرین نکردن، اصلا دیروز کم نیاوردم یعنی کمم میاوردم باز اونجور تمرین میکردم. بگذریم که دیروز استاد اصلا بهم نگاه نکرد و خیلی تلاش میکردم که به چشش بیام اما دیدم نه؛ نمیشه. دلخوره. آخر باشگاه رفتم پیش استاد و ضمن عرض چاپلوسی و پاچه خواری؛ عذر خواهی سنگین به عمل آوردم. استاد بنده خدا میگفت: معلومه تو کجایی؟! نمیگی دو هفته دیگه مسابقاته. حالا بی تمرینیت رو چیکار کنم؟ این وضعش نیست. درس و زن و بچه بهانه است؛ واسه همه اینا وقت گذاشتی مردی. و در نهایت خندید و ولمون کرد :) به نظرتون من پر رو هستم :| دیروز بهم میگفت: خیلی پر رویی ( بعد اینکه دلایلم رو گفتم :/ )

2) تقریبا هر دوهفته یه کتاب غیر درسی( نه سنگین) میخونم؛ قبلنا دوست داشتم اینا رو توی قسمت کمد کتاب یا کتب پیشنهادی بنویسمشون اما از اون جایی که یه حسه فخر فروشی درش دیدم، منصرف شدم. شاید کتاب خوبی رو که خونده باشم معرفی کنم اما دیگه اونجا نمی نویسم.

3) وقتای خالیتون رو با چی پر میکنید؟ خودم درس و گوشی و وبلاگ و ورزش و گه گاهی هم کار. و اینکه میزان تسلطتون روی وقتتون چقدره. کسی رو داریم برنامه 80 یا 90 درصدی داشته باشه؟ منظورم تعهد بالا نسبت به برنامه.

4) چه می کنین که مطالب مطالعه شده از ماندگاری بیشتری در ذهنتون برخوردار بشن؟ بیشتر تو حوزه علوم انسانی منظورمه. روشی که قبلا من برای خوندن مطالب داشتم؛ احساس میکنم توی این حوزه کاستی هایی داره. قبلنا یه بار مفهومی کتاب رو میخوندم و سعی میکردم نهایت دوبار اون رو مرور کنم اما باز هم زوایایی از کتاب و مطالبش برام مبهم باقی میمونه! کسی میتونه کمکم کنه. ممنون میشم.


ﺧﺪﺍﺎ ﺷﺮﺕ ﺑﺮﺍ ﺍﻧﺰﻩ ﻫﺎ ﻋﺎﻟ ﺯﻧﺪگیم :)

ﺧﺪﺍﺎ ﺷﺮﺕ ﺑﺮﺍ ﻧﻌﻤﺖ ﺘﺎﺏ :))))


همگی سلام ^_^

1- این چند روزه به طرز عجیبی کیفم کوکه :)) (مامان یه اسفند میریزی :) اول از همه، برنامه این هفتم اینه که این کتاب رو بخونم :

500 صفحه است :/ خیلی وقته این کتاب رو دارم :) باورتونم نمیشه اگه بگم پیداش کردم -_- اما از خوندنش هم خیلی وقته غافل بودم :( موهم نیست ^_^ چند شب پیش بود که زد به کلم که یه کتاب بنویسم یعنی یه ایده ناب زده کلم؛ به قول بچه های تهران در حددددددد هههههه ؛ اما قبلش باید فنون نگارش رو یاد بگیرم؛ تا اون موقع نزنن تو گوش ایدمون صلوات. بخونیم ببینیم چقدر کمکمون میکنه :) خدارو شکر با دکتر علی هم صحبت کردم گفت تو ویرایش و بالا پایین کردن کتاب کمکم میکنه، اخیرا کشف کردم دکتر سه تا کتاب نوشته :| . این از این :)

2-  پنج شنبه شب خونه داییم دعوت بودیم. رفتیم دیدیم دختر خاله گرام هم اونجا تشریف دارن :) بعد خوش و بش؛ دیدم به همراه یه عدد ابزار لهو و لعب اومده ههههه بلا کِی گیتار یاد گرفته بود من نمیدونم آما خدایی هم قشنگ میزد و هم قشنگ می خوند :) این آهنگ رضا بهرام رو میزد نگم دیگه. اگه تونستین تصور کنین هههه :)  - دریافت

3- دیروز این وویس استاد ایمانی رو گوش میدادم؛ از این وویس انگیزشی تر نیست :) طرف صحبتش دوستان کنکوریه اما من همش رو برای هدف خودم تصور میکردم. فوق العاده است. اگه این وویس رو گوش دادی انرژی گرفتی مطمئنم سختر تلاش میکنی اما اگه ناامید شدی و از گذشتت ناراحت، باید بهت بگم که هنوز زنده ای و فردا های زیادی منتظرتن. مهم نیست اوضاع چقدر سخته، تلاش کن اوضاع نسل بعد خودت رو درست کنی.

دریافت - حجم 1.5 مگابایت - میزان زمان: 11:27

4- از وقتی این جزوه رو دیدم عاشق دست خط طرف شدم ^_^ فکر و حسم میگه توانایی این مدل نوشتن رو دارم :) یه هفته است میخوام این رو تو برنامم بذارم اما خدایی وقت کم میارم. چیکار کنم یعنی.

5- اون روز این رو دیدم :) 80 سال از خلق این آثار میگذره و هر وقتی که میبینمشون حالم خوب میشه :)

6- والسلام :))))

روز و روزگارتون خوش و ایام به کام . :)


آنقدر چشاش قشنگه که. اصلا خاک تو سرم :))))


هو الله سبحانه و تعالی

همگی سلام :))

امیدوارم کیفتون کوک باشه ^_^

.

1- اول بسم الله بریم که داشته باشیم:

دریافت

اول دانلود کن بعد ادامه پست رو بخون :) خوشت نیومد دکمه قطع دنبال رو بزن ^_^

. محبتین باغینین تنها گولو سنن .

.

2- دیشب تو تلگرام داشتم چرخ میزدم تا رسیدم به این عکس :)

دلم ازدواج خواست :(

هههههههه  :)

.

3- دیروز حالم تعریف نداشت و در چنین مواقعی فقط فتوشاپ میتونه کمکم کنه :)

زندگی با چاشنی فتوشاپ ^_^

قشنگه؟ ^_^

(هیچ کار خاصی انجام ندادم خداییش :) فقط واسه تسکین اعصاب بوده ههه )

.

4- یکی از سوالایی که همیشه تو ذهنم داشتم این بوده که:

خدایا میدونی آدم بودن چقدر سخته؟!

بیشتر هوامون رو داشته باش

و خدایی هست مهربانتر از حد تصور

.

5- سه روزه نتونستم کتاب بخونم :/ خیلی سرم شلوغه. خدایی چرا؟! -_-

.

و

.

.

.

دوستتون دارم :))) و مواظب خودتون باشید

تا یه پست حال خوب کن دیگه

یاعلی :)


تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت

نمـــــیدانم ز نـــزدیکـی کنم فــــریـاد یا دوری

صائب تبریزى


به نام خدا

دوستان همگی سلام :))) امیدوارم ایام به کامتون باشه و از همه مهمتر سالم باشین :)

امروز صب به این فکر میکردم که پرزیدنت حیوونکی اصلا شانس نداره. ایران دچار همه مدل بلایی تو دوره ریاست جمهوری ایشون شده. ان شاءالله که همه چی خوب بشه و درست بشه و به اون روزای خوب برسیم.

1- اول از عصر روز جمعه شروع میکنم که روز انتخاباتم بود :| (از 50 میلیون فقط 8 میلیون؛ جالبطوره :) در یه اقدام کاملا بدون برنامه ریزی و در یک حرکت تاکتیکی رفتیم به اکبر عمو سر بزنیم. حالا اکبر عمو کیه؟ ایشون عموی من نیست :/ اصلا نمیدونم چه نسبتی باهم داریم اما یه قلیل رابطه فامیلی رو خود اکبر عمو بهش اشاره کرد که ماشاالله از بس من در چنین چیزایی تبحر دارم که نگین و نپرسین -_- (فقط میدونم فلانی باهامون فامیله حالا چی میشه مگه مهمه؟ والا )

عصر حدود ساعتای چهارو نیم بود که زنگ زدم به میلاد. بعد از خوش و بش گفتم: پایه ای یه جا ببرمت حالت تنظیم بشه؟ گفت: کجا؟ گفتم: تو بیا. ضرر نمیکنی. قطع کردم و عین گلنگدن کلاشنیکف آماده شدم و رفتم سر کوچه تا ببینم دکی آماده شده یا نه. دیدم چه تیپی زده ^_^ یاد کنفرانسش تو شهید بهشتی میوفتادم هههه :) یعنی چنان تیپی زده بود که فقط در وصفش میشه گفت: دررررر حددددددددد!!!

گفتم میخوایم بریم فلان جا. خونه اکبر عمو! گفت حاجی بیخیال و بگذریم. خیلی ناز کرد ولی به زور بردمش. جالب اینجاست جلو در گفت: حاجی اینا پیرن، خونشون یه موقع میوه و چایی نداشته باشن یه وقت شرمنده نشن. هنوز دیر نشده بیا برگردیم. گفتم: نه بابا مگه من و تو واسه خوردن اومدیم :/ اومدیم خودشون رو ببینیم.

فکرای پس از واقعه: هر قدمی که به سمت خونه اکبر عمو برمیداشتم و با میلاد میجنگیدم به این فکر میکردم خونشون چه شکلیه :) میدونستم خونشون از اون کاه گلی قدیماست اما نمیدونستم چطوریه :)

من عاشق خونه های کاه گلی هستم :))))

وقتی رسیدیم به درب ورودی خونه دیدم یه در چوبی آبی فیروزه ای خیلی ترو تمیز با اون قفلای قدیمی. داخل خونه رو نگم دیگه :) دیوارای کاه گلی، تقریبا نیم متری میشن، بعضا هم بیشتر و هر اتاق یه پنجره یا با یه در سه لنگه دارهکه اونها هم یا آبی فیروزه ای یا یه رنگ سبز خاصی دارن ( تو تصویر هست :) از اون جایی که دیوارها بزرگه پس تاقچه های بزرگ و خوبی هم داره :) یکی از دیوارهای اتاق پر از زندگی و لبخند و کلی خاطره های خوب خوب بود چون پر از عکس بود و همشون هم قاب شده، چقدر تر و تمیز *_* گوشه پایین تاقچه یه رادیو قدیمی و یه ساعت فی قدیمی (تو فیلما از اینا زیاد دیدین؛ خیلی خوشگلن و صدای زنگشون فیل رو هم بیدار میکنه :) چه شمدونی هایی ^____^ حیف که حوض نداشتن ههههه :) یه روزی یه خونه میسازم لنگه همینا :*) که عشق درش موج بزنه :)

ادامه داستان: کبری خاله همسر اکبر عمو اومد استقبالمون و خدا رو شکر من رو میشناخت چون با نوه اش همکلاسی و رفیق جون جونی بوده و هستم :) ما رو به داخل خونه دعوت کرد و دیدیم اکبر عمو نشسته و یه پیرهن سفید رنگی به تن داره که روش یه دونه کاموایی پوشیده (اسم اینا چیه؟ نمیدونستم که نمیدونم :| ). اکبر عمو اصلا ما رو نمیشناخت و هرچی هم گفتیم حریفش نشدیم تا همسر گرام با یه جمله همه چی رو تموم کرد و دیگه تا جد ما رو هم میشناختن :)))

خیلی خوشحال شده بودن. اکبر عمو درست جایی نشسته بود که جلوش یه پنجره بزرگ بود و دید اون پنجره روی درب ورودی اصلی خونه بود. خدا رو شکر که تنها نیست و کبری خاله رو داره و هر روز نوه ها و پسرا و دختراشون بهشون سر میزنن. اما یه چیز رو خوب فهمیدم؛ اونم اینکه پیرامون همیشه چشم به راه هستن و منتظرن که به دیدنشون بریم. به والله نمیدونین چقدر بهم خوش گذشت و چقدر خاطره با اکبر عمو مرور کردیم. تنها راهی که میتونستم با اکبر عمو دربارش صحبت کنم عکس هایی بود که روی دیوار بودن! وگرنه منه جوون 23 ساله با یه پیر مرد نود و خورده ای ساله چکار؟! :)) اکبر عمو خیلی با سلیقه بود و هر جای خونه رو که میدیدم بیشتر دوست داشتم که بدونم که چطور اونطوری شده. از سقف تیرچه ای در دو گوشه خونه دوچیز آویزون بود. یکی هواپیما و دیگری یدونه مرغ پلاستیکی :)))) (قشنگا :) نه هر دم بیل ) داستانشون رو که پرسیدم مرغ رو 50 سال پیش برای پسرش محمد خریده بوده. و اون رو از تهران با چه مشقتی آورده بوده الله اعلم. خاطرات بچگی پسراشون رو چنان قاب گرفته بودن که به اونا حسودیم شد :)

محمد آقا 55 سالشونه. و اون مرغه خاطرات عمیق کودکیش رو میتونه بیاره جلو چشماش :)

بیاین عکسایی که از جمع های دوستانه و خانوادگیمون می‌ندازیم رو؛ چاپشون کنیم و پر کنیم زندگیمون رو از عکسای قشنگ :)))

2- بیدمشک هایی که مامان پیارسال کاشتش خوشگلطور شدن و اینم یعنی بایرام خیلی نزدیکه :)))))

3- حسنی یوسفم قشنگه *_*


آنقدر چشاش قشنگه که. اصلا خاک تو سرم :))))


هو الله سبحانه و تعالی

همگی سلام :))

امیدوارم کیفتون کوک باشه ^_^

.

1- اول بسم الله بریم که داشته باشیم:

 

دریافت

اول دانلود کن بعد ادامه پست رو بخون :) خوشت نیومد دکمه قطع دنبال رو بزن ^_^

. محبتین باغینین تنها گولو سنن .

.

2- دیشب تو تلگرام داشتم چرخ میزدم تا رسیدم به این عکس :)

دلم ازدواج خواست :(

هههههههه  :)

.

3- دیروز حالم تعریف نداشت و در چنین مواقعی فقط فتوشاپ میتونه کمکم کنه :)

زندگی با چاشنی فتوشاپ ^_^

قشنگه؟ ^_^

(هیچ کار خاصی انجام ندادم خداییش :) فقط واسه تسکین اعصاب بوده ههه )

.

4- یکی از سوالایی که همیشه تو ذهنم داشتم این بوده که:

خدایا میدونی آدم بودن چقدر سخته؟!

بیشتر هوامون رو داشته باش

و خدایی هست مهربانتر از حد تصور

.

5- سه روزه نتونستم کتاب بخونم :/ خیلی سرم شلوغه. خدایی چرا؟! -_-

.

و

.

.

.

دوستتون دارم :))) و مواظب خودتون باشید

تا یه پست حال خوب کن دیگه

یاعلی :)

 


تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت

نمـــــیدانم ز نـــزدیکـی کنم فــــریـاد یا دوری

صائب تبریزى


به نام خدا

دوستان همگی سلام :))) امیدوارم ایام به کامتون باشه و از همه مهمتر سالم باشین :)

امروز صب به این فکر میکردم که پرزیدنت حیوونکی اصلا شانس نداره. ایران دچار همه مدل بلایی تو دوره ریاست جمهوری ایشون شده. ان شاءالله که همه چی خوب بشه و درست بشه و به اون روزای خوب برسیم.

1- اول از عصر روز جمعه شروع میکنم که روز انتخاباتم بود :| (از 50 میلیون فقط 8 میلیون؛ جالبطوره :) در یه اقدام کاملا بدون برنامه ریزی و در یک حرکت تاکتیکی رفتیم به اکبر عمو سر بزنیم. حالا اکبر عمو کیه؟ ایشون عموی من نیست :/ اصلا نمیدونم چه نسبتی باهم داریم اما یه قلیل رابطه فامیلی رو خود اکبر عمو بهش اشاره کرد که ماشاالله از بس من در چنین چیزایی تبحر دارم که نگین و نپرسین -_- (فقط میدونم فلانی باهامون فامیله حالا چی میشه مگه مهمه؟ والا )

عصر حدود ساعتای چهارو نیم بود که زنگ زدم به میلاد. بعد از خوش و بش گفتم: پایه ای یه جا ببرمت حالت تنظیم بشه؟ گفت: کجا؟ گفتم: تو بیا. ضرر نمیکنی. قطع کردم و عین گلنگدن کلاشنیکف آماده شدم و رفتم سر کوچه تا ببینم دکی آماده شده یا نه. دیدم چه تیپی زده ^_^ یاد کنفرانسش تو شهید بهشتی میوفتادم هههه :) یعنی چنان تیپی زده بود که فقط در وصفش میشه گفت: دررررر حددددددددد!!!

گفتم میخوایم بریم فلان جا. خونه اکبر عمو! گفت حاجی بیخیال و بگذریم. خیلی ناز کرد ولی به زور بردمش. جالب اینجاست جلو در گفت: حاجی اینا پیرن، خونشون یه موقع میوه و چایی نداشته باشن یه وقت شرمنده نشن. هنوز دیر نشده بیا برگردیم. گفتم: نه بابا مگه من و تو واسه خوردن اومدیم :/ اومدیم خودشون رو ببینیم.

فکرای پس از واقعه: هر قدمی که به سمت خونه اکبر عمو برمیداشتم و با میلاد میجنگیدم به این فکر میکردم خونشون چه شکلیه :) میدونستم خونشون از اون کاه گلی قدیماست اما نمیدونستم چطوریه :)

من عاشق خونه های کاه گلی هستم :))))

وقتی رسیدیم به درب ورودی خونه دیدم یه در چوبی آبی فیروزه ای خیلی ترو تمیز با اون قفلای قدیمی. داخل خونه رو نگم دیگه :) دیوارای کاه گلی، تقریبا نیم متری میشن، بعضا هم بیشتر و هر اتاق یه پنجره یا با یه در سه لنگه دارهکه اونها هم یا آبی فیروزه ای یا یه رنگ سبز خاصی دارن ( تو تصویر هست :) از اون جایی که دیوارها بزرگه پس تاقچه های بزرگ و خوبی هم داره :) یکی از دیوارهای اتاق پر از زندگی و لبخند و کلی خاطره های خوب خوب بود چون پر از عکس بود و همشون هم قاب شده، چقدر تر و تمیز *_* گوشه پایین تاقچه یه رادیو قدیمی و یه ساعت فی قدیمی (تو فیلما از اینا زیاد دیدین؛ خیلی خوشگلن و صدای زنگشون فیل رو هم بیدار میکنه :) چه شمدونی هایی ^____^ حیف که حوض نداشتن ههههه :) یه روزی یه خونه میسازم لنگه همینا :*) که عشق درش موج بزنه :)

ادامه داستان: کبری خاله همسر اکبر عمو اومد استقبالمون و خدا رو شکر من رو میشناخت چون با نوه اش همکلاسی و رفیق جون جونی بوده و هستم :) ما رو به داخل خونه دعوت کرد و دیدیم اکبر عمو نشسته و یه پیرهن سفید رنگی به تن داره که روش یه دونه کاموایی پوشیده (اسم اینا چیه؟ نمیدونستم که نمیدونم :| ). اکبر عمو اصلا ما رو نمیشناخت و هرچی هم گفتیم حریفش نشدیم تا همسر گرام با یه جمله همه چی رو تموم کرد و دیگه تا جد ما رو هم میشناختن :)))

خیلی خوشحال شده بودن. اکبر عمو درست جایی نشسته بود که جلوش یه پنجره بزرگ بود و دید اون پنجره روی درب ورودی اصلی خونه بود. خدا رو شکر که تنها نیست و کبری خاله رو داره و هر روز نوه ها و پسرا و دختراشون بهشون سر میزنن. اما یه چیز رو خوب فهمیدم؛ اونم اینکه پیرامون همیشه چشم به راه هستن و منتظرن که به دیدنشون بریم. به والله نمیدونین چقدر بهم خوش گذشت و چقدر خاطره با اکبر عمو مرور کردیم. تنها راهی که میتونستم با اکبر عمو دربارش صحبت کنم عکس هایی بود که روی دیوار بودن! وگرنه منه جوون 23 ساله با یه پیر مرد نود و خورده ای ساله چکار؟! :)) اکبر عمو خیلی با سلیقه بود و هر جای خونه رو که میدیدم بیشتر دوست داشتم که بدونم که چطور اونطوری شده. از سقف تیرچه ای در دو گوشه خونه دوچیز آویزون بود. یکی هواپیما و دیگری یدونه مرغ پلاستیکی :)))) (قشنگا :) نه هر دم بیل ) داستانشون رو که پرسیدم مرغ رو 50 سال پیش برای پسرش محمد خریده بوده. و اون رو از تهران با چه مشقتی آورده بوده الله اعلم. خاطرات بچگی پسراشون رو چنان قاب گرفته بودن که به اونا حسودیم شد :)

محمد آقا 55 سالشونه. و اون مرغه خاطرات عمیق کودکیش رو میتونه بیاره جلو چشماش :)

بیاین عکسایی که از جمع های دوستانه و خانوادگیمون می‌ندازیم رو؛ چاپشون کنیم و پر کنیم زندگیمون رو از عکسای قشنگ :)))

2- بیدمشک هایی که مامان پیارسال کاشتش خوشگلطور شدن و اینم یعنی بایرام خیلی نزدیکه :)))))

3- حسنی یوسفم قشنگه *_*


آنقدر چشاش قشنگه که. اصلا خاک تو سرم :))))


هو الله سبحانه و تعالی

همگی سلام :))

امیدوارم کیفتون کوک باشه ^_^

.

1- اول بسم الله بریم که داشته باشیم:

 
 
 
 
 

دریافت

اول دانلود کن بعد ادامه پست رو بخون :) خوشت نیومد دکمه قطع دنبال رو بزن ^_^

. محبتین باغینین تنها گولو سنن .

.

2- دیشب تو تلگرام داشتم چرخ میزدم تا رسیدم به این عکس :)

دلم ازدواج خواست :(

هههههههه  :)

.

3- دیروز حالم تعریف نداشت و در چنین مواقعی فقط فتوشاپ میتونه کمکم کنه :)

زندگی با چاشنی فتوشاپ ^_^

قشنگه؟ ^_^

(هیچ کار خاصی انجام ندادم خداییش :) فقط واسه تسکین اعصاب بوده ههه )

.

4- یکی از سوالایی که همیشه تو ذهنم داشتم این بوده که:

خدایا میدونی آدم بودن چقدر سخته؟!

بیشتر هوامون رو داشته باش

و خدایی هست مهربانتر از حد تصور

.

5- سه روزه نتونستم کتاب بخونم :/ خیلی سرم شلوغه. خدایی چرا؟! -_-

.

و

.

.

.

دوستتون دارم :))) و مواظب خودتون باشید

تا یه پست حال خوب کن دیگه

یاعلی :)

 

 

 


ﺧﺪﺍﺎ ﺷﺮﺕ ﺑﺮﺍ ﺍﻧﺰﻩ ﻫﺎ ﻋﺎﻟ ﺯﻧﺪگیم :)

ﺧﺪﺍﺎ ﺷﺮﺕ ﺑﺮﺍ ﻧﻌﻤﺖ ﺘﺎﺏ :))))


همگی سلام ^_^

1- این چند روزه به طرز عجیبی کیفم کوکه :)) (مامان یه اسفند میریزی :) اول از همه، برنامه این هفتم اینه که این کتاب رو بخونم :

500 صفحه است :/ خیلی وقته این کتاب رو دارم :) باورتونم نمیشه اگه بگم پیداش کردم -_- اما از خوندنش هم خیلی وقته غافل بودم :( موهم نیست ^_^ چند شب پیش بود که زد به کلم که یه کتاب بنویسم یعنی یه ایده ناب زده کلم؛ به قول بچه های تهران در حددددددد هههههه ؛ اما قبلش باید فنون نگارش رو یاد بگیرم؛ تا اون موقع نزنن تو گوش ایدمون صلوات. بخونیم ببینیم چقدر کمکمون میکنه :) خدارو شکر با دکتر علی هم صحبت کردم گفت تو ویرایش و بالا پایین کردن کتاب کمکم میکنه، اخیرا کشف کردم دکتر سه تا کتاب نوشته :| . این از این :)

2-  پنج شنبه شب خونه داییم دعوت بودیم. رفتیم دیدیم دختر خاله گرام هم اونجا تشریف دارن :) بعد خوش و بش؛ دیدم به همراه یه عدد ابزار لهو و لعب اومده ههههه بلا کِی گیتار یاد گرفته بود من نمیدونم آما خدایی هم قشنگ میزد و هم قشنگ می خوند :) این آهنگ رضا بهرام رو میزد نگم دیگه. اگه تونستین تصور کنین هههه :)  - دریافت

 
 
 

3- دیروز این وویس استاد ایمانی رو گوش میدادم؛ از این وویس انگیزشی تر نیست :) طرف صحبتش دوستان کنکوریه اما من همش رو برای هدف خودم تصور میکردم. فوق العاده است. اگه این وویس رو گوش دادی انرژی گرفتی مطمئنم سختر تلاش میکنی اما اگه ناامید شدی و از گذشتت ناراحت، باید بهت بگم که هنوز زنده ای و فردا های زیادی منتظرتن. مهم نیست اوضاع چقدر سخته، تلاش کن اوضاع نسل بعد خودت رو درست کنی.

دریافت - حجم 1.5 مگابایت - میزان زمان: 11:27

4- از وقتی این جزوه رو دیدم عاشق دست خط طرف شدم ^_^ فکر و حسم میگه توانایی این مدل نوشتن رو دارم :) یه هفته است میخوام این رو تو برنامم بذارم اما خدایی وقت کم میارم. چیکار کنم یعنی.

5- اون روز این رو دیدم :) 80 سال از خلق این آثار میگذره و هر وقتی که میبینمشون حالم خوب میشه :)

6- والسلام :))))

روز و روزگارتون خوش و ایام به کام . :)

 

 


آدما می نویسن چون کسی رو که دوست دارن گوش بده، پیدا نمی‌کنن :)


دوستان سلام :)))

1) دیروز بعد 6 جلسه غیبت که بشه دو هفته رفتم باشگاه، سوای اینکه الان خورد و خاکشیرم و بدنم درد میکنه، سر تمرین نکردن، اصلا دیروز کم نیاوردم یعنی کمم میاوردم باز اونجور تمرین میکردم. بگذریم که دیروز استاد اصلا بهم نگاه نکرد و خیلی تلاش میکردم که به چشش بیام اما دیدم نه؛ نمیشه. دلخوره. آخر باشگاه رفتم پیش استاد و ضمن عرض چاپلوسی و پاچه خواری؛ عذر خواهی سنگین به عمل آوردم. استاد بنده خدا میگفت: معلومه تو کجایی؟! نمیگی دو هفته دیگه مسابقاته. حالا بی تمرینیت رو چیکار کنم؟ این وضعش نیست. درس و زن و بچه بهانه است؛ واسه همه اینا وقت گذاشتی مردی. و در نهایت خندید و ولمون کرد :) به نظرتون من پر رو هستم :| دیروز بهم میگفت: خیلی پر رویی ( بعد اینکه دلایلم رو گفتم :/ )

2) تقریبا هر دوهفته یه کتاب غیر درسی( نه سنگین) میخونم؛ قبلنا دوست داشتم اینا رو توی قسمت کمد کتاب یا کتب پیشنهادی بنویسمشون اما از اون جایی که یه حسه فخر فروشی درش دیدم، منصرف شدم. شاید کتاب خوبی رو که خونده باشم معرفی کنم اما دیگه اونجا نمی نویسم.

3) وقتای خالیتون رو با چی پر میکنید؟ خودم درس و گوشی و وبلاگ و ورزش و گه گاهی هم کار. و اینکه میزان تسلطتون روی وقتتون چقدره. کسی رو داریم برنامه 80 یا 90 درصدی داشته باشه؟ منظورم تعهد بالا نسبت به برنامه.

4) چه می کنین که مطالب مطالعه شده از ماندگاری بیشتری در ذهنتون برخوردار بشن؟ بیشتر تو حوزه علوم انسانی منظورمه. روشی که قبلا من برای خوندن مطالب داشتم؛ احساس میکنم توی این حوزه کاستی هایی داره. قبلنا یه بار مفهومی کتاب رو میخوندم و سعی میکردم نهایت دوبار اون رو مرور کنم اما باز هم زوایایی از کتاب و مطالبش برام مبهم باقی میمونه! کسی میتونه کمکم کنه. ممنون میشم.


من اگر نقاش بودم تو رو هر شب به آغوش می‌کشیدم.


امروز جواب آزمایشای مامان به نظر دکتر رسید. مدت مدیدی بود که نگرانش بودیم. خدا رو شکر همه چی تنظیمه و مشکل خاصی نیست :) بعد شنیدن سلامتیش از عمق وجود شادی و خنکی خاصی کل وجودم رو گرفت. خدایا خیلی ممنونم :) نمیدونم چرا ابراز علاقه کردن و گفتن دوستت دارم اینهمه سخته اما قلبا امروز فهمیدم که خیلی دوستش دارم و خدا کنه غم هیچ کدومشون رو نبینم و زودتر از همشون به موطن اصلیم برگردم. از همه جالبتر اینه که دیروز عصری بابا شال و کلاه کرده و آماده با برگه های آزمایش در دست داشت می‌رفت دکتر :) مامان پرسید: آقا کجا؟! بابا هم نه گذاشت و نه برداشت گفت برم ببینم دکتر واسه جواب آزمایشات چی میگه؛ من که میدونم می‌خواد بگه سالمی پس نیا هههه :)) دکتر هرچی گفت میام بهتون میگم :) مامان و بابا هستن دیگه ^_^ ولی مامان نموند و باهم پیش دکتر رفتن.

دو سه روز پیش کنار داود ( دوستم :) و حسین بودم که یه عکس از سال 97 رو بهم نشون دادن و به تماشا نشسته بودیم؛ برگشتم بهشون گفتم لعنتیا کمتر بخونین بیاین یه بریم دور بزنیم، ما همیشه جوون نمیمونیم. داود میگه: حاجی سگ و بزنی تو این هوا در میاد بیرون؟ :| برگشتم میگم: دهنتون سرویس؛ پوکیدیم والا. . دلم تنگ شده واسه بهار و تابستون که خیلی کارها میشه توشون انجام داد و خونه نشین نشد. دلم کلی خنده عمیق میخواد در کنار دوستام :)))

باید یه تویوب ردیف کنم به گمونم اون طرف کوه برف بیشتری اومده؛ زمستونه و قارتوپا (گلوله برفی) بازیش هههه

+ این پست مثلا باید دیروز نشر میشد که داداش کار داشت و نتونستم :)

+ خیلی دوست داشتم واسه تولد وبلاگم بترم اما حالم گرفته بود و دلتنگ. ان شاالله سالهای بعدی :) (روز 728 تولد دوساله شدن وبلاگم و باچه ذوق و شوقی اون شب من اون وبلاگ رو ساختم :)


دوستان سلام و خدا قوت :)

امیدوارم روز و روزگارتون خوب و خوش باشه. ایام ایامه امتحاناته و همه در این ایام تلاشگر :) اگه یه موقع نتونستیم بهتون سربزنیم و درست و درمون بخونیمتون به بزرگواری خودتون ما رو ببخشید. بعضی روزا دوتا دوتا امتحان داریم مثل فردا که دست همه دست اندرکاران واحد آموزش درد نکنه ما رو مورد عنایت خودشون قرار دادن :/ و. بگذریم :) در کل سپاسگزارم.

+1 الان داشتم عمر سایت رو نگاه میکردم به این فکر کردم که در روز ۷۷۷ باید من پست بذارم :)) -به شرط حیات- عدد ۷ رو خیلی دوست دارم :)))

(تولد وبلاگ هم نزدیکه و این اصلا اتفاقی نیست :)

+2 خدایا شکرت واسه همه چی، بخصوص آرامش این روزام :))) 

+3 مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید و به قول یکی از دوستان Last coming . نمی‌دونم چی چی همون برمی‌گردم» :| چرا فارسی رو پاس نداشتم -_-

+4 به وقت دی. عنوان پست بعدیم که یادم نره :)) دی ماه ماه عاشقیه ^_^

+5 یه موزیک عالی تقدیم روانتون :)))) 

 

دریافت

+6 سوال تصویر بنظرتون جوابش چیه؟؟ آره یا نه.  :))

لحظتون خوش :)) یاعلی


داشتم وبگردی میکردم که رسیدم به کلیپ پایینی :))) یعنی کل خستگی تمرین امروز از تنم رفت

 

دریافت
مدت زمان: 58 ثانیه

فقط اونجاش که گوشاشو میگیره⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩ دستای تپلیش رو میزنه روی اون قالبا خداااا.

امیدوارم امشبتون به شیرینیه کیک این سرآشپز کوچولو باشه


به احتمال خیلی زیاد این کلیپ رو توی فضای مجازی دیدین :) من که هر روز میبینمش، اما خالی از لطف نیست که شما هم دوباره ببینیدش :)  من که ازش خیلی خوشم اومده :) شاید تاثیر آقای کامبربچ همون شرلوک خودمونه :) با اینکه خیلی اغراق آمیزه ولی عاشق شخصیت شرلوکم :)))

 

دریافت
مدت زمان: 59 ثانیه


به نام خدا، برای خدا و رضای خدا.

دوستان سلام :) امیدوارم حالتون خیلی خیلی خوب باشه.

نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم :) اول سخن عرض تبریک میگم به دانشجویان عزیز بلاد بیان به مناسبت روز دانشجو ^_^ داداش کوچیکه امروز برام متنی فرستاد که بخشیش به این شرحه: شمع شدی شعله شدی سوختی/ خیر سرت هیچی نیاموختی :) » ( دمت گرم پسر :) . دوم شهادت حضرت فاطمه معصومه رو خدمت همگی دوستان و دوستداران اهل بیت تسلیت میگم :( . 

- این متن دارای خودشیفتگی یا خودستایی خاصی است برای انگیزه گرفتنم، بعدها که آن را خواهم خواند.

دیشب، تمام شب بارون می بارید. شنبه شبا تایم ثابت والیبال داریم. وقتی از سالن برمی گشتم شدت بارون به حدی بود که برفپاکن ماشین قادر نبود تا دید خوبی برام ایجاد کنه، چند لحظه ای ایستادم و مدام به صحبت‌های مامان فکر می‌کردم. مامان چند روز پیش پیشنهادی بهم داد که بهت زده شدم. ایشون گفتن: نظرت درباره دختر داییت چیه؟! » من: جان؟ 0_0 » و. حدود یه ساعت از نداشته هام و درسم برا مادر توضیح دادم. نع. قبول نکرد و هی تکرار می کرد حالا بیشتر فکر کن». مادر من، من نمی تونم برق خوشحالی گوشه چشمت رو به ناراحتی تبدیل کنم اما تا وقتی جایگاه اجتماعیم رو درست نکنم، به هیچ وجه زیر بار این حرفا نمیرم. همراه زندگی من باید خاص باشه و شرایط من رو داشته باشه. زندگی من پر از تنش های مختلفه و خواهد بود، باید توانایی تحمل این تنش ها رو داشته باشه. دیروز به خودم میگفتم: اگر در جایگاهی که هستی بمونی دختر داییت از سرتم زیاده، اما من آدم این جایگاه نیستم. زمین خوردن های بیشتر ایستادن های شکوهمندتری داره. تا سال ۱۴۰۰ که تکلیف درس و خدمتم معلوم بشه دیگه به چنین موضوعاتی فکر نخواهم کرد. لحظه لحظه دیر خوابیدن هام و زود بیدار شدن هام فقط برای یک چیزه. موفقیت.

مادر، اون روزی که بهم درس می دادی تا رابطه ای نسازم یا اگر ساختم کسی رو مورد رنجش قرار ندم خوب ما رو شناخته بودی. من م خیلی راحتم اما انگار اون بیشتر راحته :) یه بار بهم می گفت: مانع ایجاد رابطه با جنس مخالف نمیشم اما این همیشه آویزون گوشت باشه که قبل اینکه بخوای چیزی بگی یا حرکتی انجام بدی، ببین اگر ت کسی چنین رفتار یا واکنشی رو داشت خوشت میومد؟ 

یگانه ملکه خونه ما آنچنان رفتار می‌کنه که هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشم.


آنقدر چشاش قشنگه که. اصلا خاک تو سرم :))))


هو الله سبحانه و تعالی

همگی سلام :))

امیدوارم کیفتون کوک باشه ^_^

.

1- اول بسم الله بریم که داشته باشیم:

دریافت

اول دانلود کن بعد ادامه پست رو بخون :) خوشت نیومد دکمه قطع دنبال رو بزن ^_^

. محبتین باغینین تنها گولو سنن .

.

2- دیشب تو تلگرام داشتم چرخ میزدم تا رسیدم به این عکس :)

دلم ازدواج خواست :(

هههههههه  :)

.

3- دیروز حالم تعریف نداشت و در چنین مواقعی فقط فتوشاپ میتونه کمکم کنه :)

زندگی با چاشنی فتوشاپ ^_^

قشنگه؟ ^_^

(هیچ کار خاصی انجام ندادم خداییش :) فقط واسه تسکین اعصاب بوده ههه )

.

4- یکی از سوالایی که همیشه تو ذهنم داشتم این بوده که:

خدایا میدونی آدم بودن چقدر سخته؟!

بیشتر هوامون رو داشته باش

و خدایی هست مهربانتر از حد تصور

.

5- سه روزه نتونستم کتاب بخونم :/ خیلی سرم شلوغه. خدایی چرا؟! -_-

.

و

.

.

.

دوستتون دارم :))) و مواظب خودتون باشید

تا یه پست حال خوب کن دیگه

یاعلی :)

 

 

 


به نام خدا 

دوستان سلام عید نوروز پساپس و اعیاد شعبانیه مبارک همگیمون باشه و امیدوارم از خونه موندن لذت کافی رو ببرین ( تو خونه موندن یکی از شکنجه آورترین کارهایی بوده که تا الان نمی‌دونستم چقدر می‌تونه سخت باشه :/ )

الحمدلله حالم خوبه و از نظر جسمی عالی هستم (ممنونم از دوستانی که محبت داشتن و جویای احوالم بودن یا اون دسته از دوستانی که پیام تبریک عید برام ارسال کردن، برام خیلی ارزشمند بود؛ ممنونم :) اما این ۷ هفته تعطیل شدن باشگاه ها یکم کار رو سخت کرده و وقتم رو برای فکر کردن آزاد؛ نتیجه این مدل فکرا هم که کاملا مشخصه و به غیر حال بد برای آدم چیزی به ارمغان نمیاره. از بس تو اینجا مثبت نوشتم روم نمیشه منفی حرف بزنم :)) مصیبتیه ها ^_^ ولی روزگاره دیگه و همیشه وفق مراد نیست حالا دو سه روز هم بر مراد ما نره . والا :) جا داره از یکایک پرستاران و پرسنل بیمارستانی و دکترای عزیزمون نهایت تشکر رو داشته باشم که تو این روزای سخت پا پس نکشیدن و سوگندی که برای حرفه خودشون خونده بودن رو برامون صرف کردن، نمیدونم ولی فکر کنم مقام معظم رهبری بود که لفظ جهادگران سلامت رو برای این عزیزان استفاده کردن؛ واقعا ایران چقدر مردمان خوبی داره :) ( بدم داریما میدونم :) ولی خوباش خیلی بیشترن :) دست بوس تک تک کادر پزشکی از صغیرش تا کبیرش هستم

+ از تک تک دوستانی که کم لطفی شده در حقشون و نتونستم به وبلاگ هاشون سر بزنم معذرت می خوام.

+۲ امروز روز خاصیه :))) تولدتون مبارک باشه ممنونم برای تک تک ثانیه هایی که تلاش میکردین تا حالم از خوبی به عالی بدل بشه

انشاالله سال خوبی همگی دوستان داشته باشن.


.: داستایوسکی: بشر موجودی است که می‌تواند به همه چیز عادت کند».

جدا حقیقت داره؟؟؟

پاسخ: بله، بشر موجودی است که به همه چیز خو میگیرد؛ اما نپرسید چگونه!» :.

ویکتور فرانکل - انسان در جستجوی معنا


بعضی آدما رو نمیشه داشت؛
فقط میشه یک جور خاصی دوستشون داشت، بعضی آدم ها اصلا برای این نیستن که برای تو باشن یا تو برای اونها. اصلا به آخرش فکر نمی کنی. اونها برای اینن که فقط دوستشون داشته باشی! اون هم نه دوست داشتن معمولی، نه حتی عشق؛ یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم ،کم نیست . .
این آدم ها حتی وقتی که دیگه نیستن هم، در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشتی خواهند موند.
محبوب من.
اولین باری که آهنگ صدات رو شنیدم، اون روز اونقدر ذوق کرده بودم که دلم میخواست.
اما این بار بین من و تو کوهها و جاده هاست. حال همین جا؛ از دل این فاصله ها. با آهنگ قلمم بهت میگم "تولدت مبارک عزیزم"

دریافت

درباره تصویر: هووووم. .


تا قبل از آمدن تو، دنیا کامل نبود
خیلی چیزها کم داشت؛ صداقت،مهربانی،عشق و محبت
تو گرمی بخش زندگی من شدی
و با تو پر از عشق شدم و شور جوانی
فراموش کردم چند سال دارم
و یاد گرفتم که در هر سنی آدم میتواند عاشق شود
تو دلبری کردی و دل مرا با خود بردی.
من دل سپردم. آن هم به تو. و دلت هوای دل مرا نداشت.
تو در بهاران آمدی و خزان زندگی من پایان یافت.
تو به لطافت بارانی،
به سبزی درختان غرق در شکوفه،
تو دعای مستجاب شده منی.
آرزوی برآورده شده من.
بمان با من برای همیشه و تا ابد.

 

پ.ن1: به نظرتون؛ دیگه از این پست ها ننویسم؟ یا که جای دیگه ای بنویسم؟

           (به صورت ناشناس میتونین بگین)

پ.ن2: ببخشید که چند وقتیه روحی خوب نیستم :)

درباره تصویر: خیلی وقت بود طرح نزده بودم :)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها