ایام ایام امتحانات بود.از اونجایی که از بچه های ورودی جدید بودم فقط به اول شدن فکر میکردم. آنقدر خودم رو غرق کتابها می کردم که فراموش میکردم بایستی غذایی می خوردم. به وضع ظاهرم هیچ توجهی نداشتم. امتحانات به پایان رسید؛ چند هفته بعدش دعوتنامه ای به دستم رسید که من رو به جشن دانشجویان ممتاز دعوت کرده بودن. به قدری درگیری واسه خودم درست کرده بودم که حتی توی اون مدت وقت نکرده بودم صورتم رو اصلاح کنم. جشن فردا بود و من امروز کلی کلاس داشتم. زمان گذشت و خورشید ندای برپا سر داد. ساعت نه صبح جشن شروع میشد و من  هشت صبح باز کلاس داشتم. داشتم دست و صورتم رو می شستم که نگاهی به آینه انداختم و حالم از خودم بهم خورد. وضعیت ظاهری یه جنگ زده از من بهتر بود. نه ماشین موزری بود که بتونم حرکتی بزنم نه تیغی و نه ژیلتی. به خودم گفتم این وضعش نیست، یه حرکتی بزن؛ تو تا شهرت تو دانشکده کلا دو ساعت فاصله داری. رفتم سر کمدم و شروع به گشتن کردم یه ژیلت  مشکی پیدا کردم، اما من که همیشه از آبی رنگش استفاده می کردم این واسه کی بود و چرا تو کمد من بود؟! ( کمدای خوابگاه ما که دراشون قفل ندارن که بخوان قفل بشن، حالا اگه یکیشم قفل داشته باشه کلید نداره :/ ) القصه. هیچ چیزی واسم اون لحظه مهم نبود و فقط به یه ظاهر خوب فکر میکردم حتی پی بیماری های پوستی و ایدز رو هم به تنم زدم، خیلی مصمم به سمت پاکستان( حمام کنونی) حرکت کردم. وقتی ژیلت رو تو دستم گرفتم دست به دعا برداشتم و گفتم خدایا رحم کن، ژیلت رو گذاشتم پیش خط ریش و کشیدمش به سمت پایین. آقا ژیلت گیر کرد و تکه ای ریش ما رو از جاش کند. چشمام پر از اشک شد، آخه خدا چرا؟! سرم رو انداختم پایین که گوشه ای از چهار گوشه پاکستان یه ته صابون رنگ و رو رفته دیدم، برش داشتم و بعد ایجاد کف، باز اون ژیلت کند رو گذاشتم روی پوست صورتم دیدم که نمی کنه و میزنم. با کلی داستان صورتم رو اصلاح کردم و بعد دوش رفتم اتاق تا آماده بشم. وارد اتاق که شدم رفیقم کامران بهم گفت داداش دعوا کردی؟! گفتم چطور مگه؟! گفت صورتت پر از خطای قرمزه. باز هم حالم گرفته شد و بهش گفتم کامران کِرمی، ادکلنی، الکلی چیزی داری؟ پاشد رفت سر کمدش، درکمد رو که باز کرد دیدم چقدر صابون نو، چقدر ژیلت، با حسرت خاصی یاد بدبختی های نیم ساعت پیشم افتادم. به زور کرم و الکل و این چیز میزا هم پوست صورتمون رو شفاف کردیم و هم اون خط و خش ها رو برطرف کردیم. بهش گفتم داداش فک کنم سایز من و تو بهم بخوره، اون کت مشکیت رو بهم قرض میدی؟! کامران : این چه حرفیه داداش واسه خودت :)  بعد اون خودم رو به کلاس رسوندم؛ کلاس های خانم نوری از کلاسهایی بود که دوست نداشتم از دست بدم. طبق هماهنگی هایی که با استاد انجام داده بودم، ساعت 8:45 استاد با اشاره ای رخصت خروج از کلاس رو بهم داد. لحظه هایی که داشتم به سمت سالن آمفی تئاتر می رفتم فقط به جایزه فکر می کردم و خدا خدا می کردم که نقدی باشه. مراسم شروع شد. طبق روال جلسات و مراسم ها باید بزرگی صحبت می کرد اما ایندفعه چند بزرگ مرد صحبت کردن و تایم زیادی رو به خودشون اختصاص دادن. بالاخره موعد اهدای جوایز رسید. آنجا متوجه شدم بالاترین معدل دانشکده رو آوردم و به عنوان نفر اول اسمم رو خوندن (19/71 که هیچ وقت واسم فراموش شدنی نیست). اون موقع ها آدم خیلی اجتماعی نبودم نه که الان باشم نه یکم بهتر شدم. جایزه و لوح تقدیر رو گرفتم و از سالن خارج شدم. لوح رو خیلی شیک 4تا تا زدم گذاشتم توی جیب کت رفیقم؛ رفتم سراغ کارت هدیه. 150 تومن مبلغ خوبی بود تا کلی از زخم های ریز زندگیم رو پوشش بده. بعد این داستان ها کلی داستان داشتم سر کلاس استاد نوری؛ و دخترایی که با چشم داشتن خفم میکردن. چرا اینهمه حسودی میکنن؟ از اون روز به بعد آمار رفقا کم؛ آمار دشمنام زیاد، دشمن که نه حسود. رفیق های صمیمیم هم در حقم نامردی میکردن و خیلی چیز هارو بهم نمی گفتن تا سر کلاس متوجه میشدم. بهم می گفتن خر خون. در حالی که اینطور نبود. فقط من کارا رو سر وقتش انجام میدادم نه شب های قبل امتحان. وقتی رفیقام پاسور بازی می کردن، من تو بالکن می خوندم ( نه که بازی نکنم بعضی مواقع به زور من رو می شوندن پای بازی). وقتی اونا درگیر شکست عشقی میشدن و پشت سر هم سیگار دود میدادن، من رو تختم دراز می کشیدم و به هدفهام فکر میکردم. اگه کارایی رو که می خواستن انجام نمیدادی بهت میگفتن مونگل؛ دهاتی و. الا ماشاالله القاب دیگه. ترم چهار دانشگاه همه چی عوض شد. بمونه واسه یه پست دیگه؛ شاید نوشتمش. .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها