حدودا چهار سال سن داشتم. کودکی و هیجان های خاص خودش؛ اون دوران گِل بازی رو خیلی زیاد دوست داشتم اما حق کثیف کردن لباس هام رو نداشتم، همیشه حاجی بابا (پدربزرگم) هم با من گِل بازی میکرد و برام انواع و اقسام حیوانات و وسایل دیگه رو درست می کرد اون موقع ها بزرگترین هنرمند گِل بازی دنیا رو پدر بزرگم میدونستم و الان هم میدونم. پدربزرگم همیشه راهی برای کاشتن لبخند روی لبهامون پیدا میکرد اما محوریت داستان پدربزرگم نیست، برادر پدر بزرگمه؛ مَشَ نورالله (مشهدی نورالله) و عمو نورالله خودم :)

یادم نمیاد اون موقع به همراه مادرم دقیقا کجا می رفتیم اما اون زنبیل قرمز رنگی که ازفرط موندن زیر نور آفتاب رنگ و رو رفته بود رو هنوز خوب بخاطر دارم. یادمه سبد رو دودستی گرفته بودم و خودم رو کشیده بودم یکطرفه دیگه تا در نتیجه تقابل نیروها و مرکز ثقل، تعادلم حفظ بشه. به گمانم صبحانه می بردیم برای عمو و حاجی بابا و کسایه دیگه ای که در باغ انگور بودن. وقتی رسیدیم باغ وقتی حاجی بابا و عمو رو زیر درخت زردآلو دیدم خیلی خیلی خوشحال شدم چون میدونستم یکشون بهم شکلات میده و دیگری به هنرمندانه ترین حالت ممکن با اون دستای خیلی زبرش برام مجسمه ای میسازه که من نصف روزی محو تماشای اون خواهم بود. عمو نورالله فرزندی نداشت ولی روابط بین این دو برادر به قدری خوب بود که ماها خودمون رو نوه های عمو نورالله هم حساب می کردیم. یادمه همیشه وقتی میخواستیم کاری انجام بدیم وقتی از حاجی بابا کسب تکلیف می کردیم ایشون با اشاره های خاصش به مادرم یا دایی هام این رو می رسوند که از مَشَ نورالله هم بپرسید. اون ارزشی که حاجی بابام به عمو نورالله میداد بی مثال اما مثال زدنی بود. الان متوجه میشم که اون موقع ها این حاج عباس بود که خودش و فرزندانش رو وقف عمو نورالله کرده بود اما این رو هم بگم عمو نورالله هم کم آدمی نبود؛ تابه حال شخصیتی مثل اون رو ندیدم. عمو نورالله همیشه میگفت همه بچه های روستای بومیان بچه های منن :) و نامگذاری خیلی از پدران و مادران هم نسل من رو توی روستا انجام داده؛ نه که بگم زوری بوده باشه نه، از روی محبت می خواستن که مَشَ نورالله نامگذاری کنه. عمو نورالله همیشه دست به خیر بود و در عجبم که چرا هیچ کسی نمی تونست روی حرف عمو حرفی بزنه. خیلی از وصلت هایی که تو بومیان بعید دونسته می شد توسط عمو نورالله به وصلت های جدا نشدنی تبدیل شد.

وقتی رسیدیم باغ حاجی بابا م دعوا کرد و گفت: این بچه است تو خودت بایستی یه جوری کلمن آب و زنبیل ها رو با خودت می آوردی؛ اون لحظه پریدم وسط حرفشون و روبه حاج عباس گفتم: بابا من قوی‌ام. حاجی بابا گفت: ماشاالله پهلوانوم(پهلوان من) و من رو بغل کرد. این جوری شد که بعد گذشت سال ها حاجی بابا همیشه بهم پهلوانوم می گفت حتی در اون ماه های آخر تو سال 94 . دلم واسه تک تک اون لحظه ها تنگ شده. پی تی کوپ پی تی کوپ کنان رفتم پیش عمو نورالله بعد سلام و حال احوال همش نگام به دستش بود تا شکلات اون روزم رو ازش بگیرم. هیچ وقت نفهمیدم جیب عمو مگه چقدر بود که به همه بچه ها شکلات میداد و باز هم شکلات داشت :) میدونم باورتون نمیشه ولی وقتی دست عمو رفت توی جیبش اول فکر کردم شیرینیه که از جیبش در آورده اما بعد گرفتن اون فهمیدم نون خامه ای هستش ^_^ هنوزم نمیدونم اون نون خامه ای چجوری سر از جیب عمو نورالله سردرآورده بود. آخه عمو هیچ وقت شیرینی بر نمیداشت چون خودش از بیماری قند رنج می برد اما هرچی شکلات تعارف میکردی بر میداشت و میذاشت توی جیبش و اون رو در صندوق کاشت لبخند روی لبای هر بچه ذخیره میکرد. اون نون خامه ای خوشمزه ترین نون خامه ای بود که تا به حال خوردم. از خدا ممنونم که آنقدر این داستان شیرین رو من در خونه به تکرار گفتم که پدر و مادرم جزئیاتش رو بهتر از من بخاطر دارن، وگرنه این قصه هم از بین می رفت. قصه نون خامه ای توی باغ درسای زیادی رو به من یاد داد. خیلی وقته سعی میکنم همیشه همراه خودم شکلات داشته باشم توی کیفم همیشه هست اما جیبم؛ من قند ندارم :) ولی شکمو تشریف دارم و می خورمشون و فقط یکیش رو نگه میدارم :)

حاجی بابایی و عموجون؛ امروز عجیب دلم براتون تنگ شده بود :'(

+ نوشتم تا اگه روزی رفتم؛ داستانم بمونه :)))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها