من اگر نقاش بودم تو رو هر شب به آغوش می‌کشیدم.


امروز جواب آزمایشای مامان به نظر دکتر رسید. مدت مدیدی بود که نگرانش بودیم. خدا رو شکر همه چی تنظیمه و مشکل خاصی نیست :) بعد شنیدن سلامتیش از عمق وجود شادی و خنکی خاصی کل وجودم رو گرفت. خدایا خیلی ممنونم :) نمیدونم چرا ابراز علاقه کردن و گفتن دوستت دارم اینهمه سخته اما قلبا امروز فهمیدم که خیلی دوستش دارم و خدا کنه غم هیچ کدومشون رو نبینم و زودتر از همشون به موطن اصلیم برگردم. از همه جالبتر اینه که دیروز عصری بابا شال و کلاه کرده و آماده با برگه های آزمایش در دست داشت می‌رفت دکتر :) مامان پرسید: آقا کجا؟! بابا هم نه گذاشت و نه برداشت گفت برم ببینم دکتر واسه جواب آزمایشات چی میگه؛ من که میدونم می‌خواد بگه سالمی پس نیا هههه :)) دکتر هرچی گفت میام بهتون میگم :) مامان و بابا هستن دیگه ^_^ ولی مامان نموند و باهم پیش دکتر رفتن.

دو سه روز پیش کنار داود ( دوستم :) و حسین بودم که یه عکس از سال 97 رو بهم نشون دادن و به تماشا نشسته بودیم؛ برگشتم بهشون گفتم لعنتیا کمتر بخونین بیاین یه بریم دور بزنیم، ما همیشه جوون نمیمونیم. داود میگه: حاجی سگ و بزنی تو این هوا در میاد بیرون؟ :| برگشتم میگم: دهنتون سرویس؛ پوکیدیم والا. . دلم تنگ شده واسه بهار و تابستون که خیلی کارها میشه توشون انجام داد و خونه نشین نشد. دلم کلی خنده عمیق میخواد در کنار دوستام :)))

باید یه تویوب ردیف کنم به گمونم اون طرف کوه برف بیشتری اومده؛ زمستونه و قارتوپا (گلوله برفی) بازیش هههه

+ این پست مثلا باید دیروز نشر میشد که داداش کار داشت و نتونستم :)

+ خیلی دوست داشتم واسه تولد وبلاگم بترم اما حالم گرفته بود و دلتنگ. ان شاالله سالهای بعدی :) (روز 728 تولد دوساله شدن وبلاگم و باچه ذوق و شوقی اون شب من اون وبلاگ رو ساختم :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها